Monday, August 09, 2004

شمع نيم مرده

شمع نيم مرده

چون بوم بر خرابه دنيا نشسته ايم

اهل زمانه را به تماشا نشسته ايم

بر اين سراي ماتم و در اين ديار رنج

بيخود اميد بسته و بيجا نشسته ايم

ما را غم خزان و نشاط بهار نيست

آسوده همچو خار به صحرا نشسته ايم

گر دست ما ز دامن مقصد كوته است

از پا فتاده ايم نه از پا نشسته ايم

تا هيچ منتظر نگذاريم مرگ را

ما رخت خويش بسته مهيا نشسته ايم

يكدم ز موج حادثه ايمن نبوده ايم

چون ساحليم و بر لب دريا نشسته ايم

از عمر جز ملال نديدم و همچنان

چشم اميد بسته به فردا نشسته ايم

آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر

چون شمع نيم مرده چه زيبا نشسته ايم

اي گل بر اين نواي غم انگيز ما ببخش

كز عالمي بريده و تنها نشسته ايم

تا همچو ماهتاب بيايي به بام قصر

مانند سايه در دل شب ها نشسته ايم

تا با هزار ناز كني يك نظر به ما

ما يكدل و هزار تمنا نشسته ايم

چون مرغ پر شكسته فريدون به كنج غم

سر زير پر كشيده و شكيبا نشسته ايم

فريدون مشيري