Sunday, November 20, 2005

مرگ يك پاسدار فرهنگ ملى












محمدعلى سپانلو( )



مرگ منوچهر آتشى بزرگ ترين ضايعه اى است كه ادبيات ايران و زبان فارسى پس از درگذشت شاملو متحمل مى شود. او، محيط بر تاريخ و زبان و آگاه از سرگذشت ملتش، نقش انكارناپذيرى در اشاعه شعر جديد، تفكر جديد، تعميم و آموزش ادبيات خلاقه، همپا با رشد ادبيات جهانى داشت. طى نيم قرن شاعرى، صفت برجسته كارش اين كه همواره نوشت و سرود و تا آخرين هفته هاى حياتش خط متكاملى را پيمود. اما چگونه مى توان در فشار فاجعه، يادگارهاى رفاقتى طولانى را كه چون سيلاب از مخيله اين دوست به جا مانده مى گذرد نظم داد و چند نكته اساسى را در زمينه ابداعات بى نظيرش در عالم شاعرى برشمرد؟ زير نگاه آتشى هر چيز به ظاهر مرده و فراموش ناگهان به طرز شگفت انگيزى زندگى مى يافت. ما مى توانيم در ازدحام خروشنده تصويرهايش ناگهان ببينيم كه ارتش ناپلئون چگونه از رود دانوب مى گذرد، مژه هاى گل آلود سربازان در دود تفنگ هاى سرپر به هم فشرده مى شود و هماهنگ با پيشروى سربازان پاهاى دراز نت ها تا زانو در آب است؛ سمفونى «اروئيكاى» بتهوون هماهنگ با تلاش گام ها و دست هايى شكل مى گيرد كه توپخانه سنگين و سواره نظام را از عرض رودخانه مى گذرانند، ارتشى كه مبشر سه اصل آزادى _ برابرى _ برادرى است رهسپار فتح پايتخت زورمندترين ارتجاع آن روزگار شده است. آنگاه چشم آتشى آينده را مى بيند، همان طور كه بتهوون كه سمفونى قهرمانى را در ستايش انقلاب كبير و شخص ناپلئون ساخته بود، هنگامى كه دريافت فرمانده محبوب او به يك ديكتاتور جهانگشا بدل شده سمفونى اش را پس گرفت، آتشى شهادت مى دهد كه در كشاكش فتح وين، امواج دانوب پيانوى بتهوون را با خود برد و غرق كرد. به گلدانى سفالى با نقش سرباز هخامنشى بر آن مى نگريم و ناگهان با حركت سر آن سرباز، چكيده تاريخ ايران در يك رشته صحنه دراماتيك، با جمله بندى شگرف شعرى آتشى، روايت مى شود. آن روستامرد دشتستانى كه ده تير نارفيقان چون ده شقايق سرخ بر سينه اش گل داد، در سال آب و در زير ابر انبوه براى انتقام بازمى گردد و داستانش را در ترانه هاى شتربانان به يادگار مى گذارد. پل بروكلين و گفت وگوى دو جوان سياه پوست كه از فراز پل، اتومبيل رهاشده اى را تماشا مى كنند كه آرام آرام در شن و ماسه كنار رود «هادسن» فرو مى رود. چه ماديان سفيد زيبايى! و بالاخره مرگ كه در آخرين شعرهاى آتشى لباس سبز اتاق عمل را پوشيده، اما از آن همه تبعيض و بى عدالتى كه در ذات شغل اوست، دلتنگ است. منوچهر آتشى به شعر فارسى زبانى داد كه از سويى ريشه در حماسه هاى سترگ ملى داشت و از سوى ديگر ريتم ها و نواهاى محاوره مردم را منعكس مى كرد. شاعر كه جهانى مى انديشيد، اما هيچ گاه از يادآورى زادگاهش بوشهر و دشتستان بازنماند. شعر آتشى بزرگترين معرف بوشهر و دشت به مردم ايران بود. سى و پنج سال پيش نخستين بار اصطلاح «شعر اقليمى» را در توصيف اثر آتشى به كار بردم و نوشتم: «فصلى بزرگ و ارواحى بزرگ بر اقليم شعر آتشى حاكمند... او صاحب يك رمانتيسم مردانه است كه مى توان گاهى او را با «هوگو»ى بزرگ در كتاب «عقوبت ها» قياس كرد. به خاطر مهارت دقيق و حساسيت اقليمى اش در شعر، به خاطر لياقت و استعدادش در فرماسيون، شاعرى است خدمتگزار و پاسدار فرهنگ و وجدان ملى.» و در اين لحظه مى دانم دست كم يك قرن بايد بگذرد تا شايد ادبيات فارسى فرزندى همچون آتشى بزايد. شاعرى كه به قدرت واژگان ما را به تماشاى چشم اندازهايى برد كه كشف پيچيده ترين و دلكش ترين سايه روشن هاى زندگى انسان و عروج و اعتلاى روح و جان بود. پس درگذشت آتشى را به تمامى مردم ايران تسليت مى گويم.