عشق آيا كافيست ؟
عشق آيا كافيست ؟
دوباره طرح لبخندي - گمانم تلخ -
بر لبهاي او بنشست
ز جا برخاست
چرخي زد
گمانم خاطراتش را ورق ميزد
و باز آمد همانجا روبرو بنشست
مكثي كرد
شانه بالا زد - نمي دانم -
و مكثي
ابروان در هم كشيد - اما كه مي دانم -
و مكثي
مرد باران خورده سرما ديده با من اينچنين مي گفت
ز حرف پوچ مردم بگذريم
اين قصه درب است و دروازه
در اينجا هر كسي اين قصه بشنوده
و تا بوده همين بوده
ولي زنهار
در اين صحرا جدا از همسفر ره توشه ميخواهي
كه اين صحراي پر آشوب
زماني مي برد اين را
زماني مي برد آن را
و ليكن بادها مشتند و عاشق كوب
ز مغرب باد غربت گاه
ز مشرق شوكران تلخ سختيها
شمالي خاطرات پيش از اين صحرا
جنوب اما
جلال و حشمت بيجا
وپندارم كه هر چه ابر و طوفان جهان اينجاست
كه مي ريزند و مي روبند رسوا
ماتم و شادي
گهي بر اين گهي بر آن
و گاه از سمت تنهايي
صداي هق هق باران
سفر ره توشه ميخواهد
ز جا برخاست
برگي از شقايق كند
چرخي زد
گمانم خاطراتش را ورق ميزد
و مكثي
مرد سرما ديده باران خورده با من اينچنين مي گفت :
عشق آيينه ذات خداوند است
و در ذات خداوندي تمام آفرينش پاك و يكسان است
دگر دريا نمي بيني
دگر صحرا نمي بيني
دگر زشتي و زيبايي صفاي ديگري دارد
در اين آيينه مردم را
همه ديوانگان عاقل
تمام عا قلان ديوانه مي بيني
دگر اين را نمي خواهي
دگر آن را نمي جويي
و ميبيني تمام آرزويت گم شدن در ذات معشوق است
ولي اين را بدان جانم
براي عاشقي آيينه بايد بود
همان آيينه ذات خداوندي
و روحي اينچنين افسرده از آمال دورادور
-- روح ما --
گمانم جز ز اهريمن نگيرد نور
و هم اين را بدان جانم
براي عاشقي از خويش بايد رفت
و هر پيچ و خم افكار خود را جز صميم منزل معشوق خالي كرد
آري
اينچين بودن چنين گشتن
بسي سهل است و بس دشوار
آري اينچنين گشتن بسي سخت است
ولي آيينه گر گشتي
و گرديدي تمام هستيت تصوير معشوق است
خدا ميداند اين را بهترين ره توشه را داري
ز جا برخاست
چرخي زد
گمانم خاطراتش را ورق ميزد
و من مبهوت از اين ناگفته ها در فكر راهي اينچنين دشوار
گفتم
بار ديگر اينچنين گفتم
زمان تنگ است و من عزم سفر دارم
خدا را
لحظه اي بنشين
سفر بايد وليكن من نميدانم چه بردارم
- و او بنشست -
همه گويند و مي دانم كه راه زندگي قانون دشواريست
- حتي عاشقان -
يكبار ديگر از تو پرسم
عاشقي در اين سفر كافيست ؟
مكثي كرد
دوباره طرح لبخندي - گمانم تلخ -
بر لبهاي او بنشست
ز جا برخواست
چرخي زد
گمانم خاطراتش را ورق ميزد .......
م غريب
<< Home