Sunday, September 05, 2004

[Persian] خزان

اي همه گلهاي از سرما كبود
خنده هاتان را كه از لبها ربود ؟
مهر هرگز اين چنين غمگين نتافت
باغ هرگز اين چنين تنها نبود
تاج هاي نازتان بر سر شكست
باد وحشي چنگ زد در سينه تان
صبح مي خندد، خود آرايي كنيد
اشك هاي يخ زده آيينه تان
رنگ عطر آميزتان بر باد رفت
عطر رنگ آميزتان نابود شد
زندگي در لاي رگهاتان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد
روزگاري شام غمگين خزان
خوش تر از صبح بهارم مي نمود
اين زمان حال شما حال من است
اي همه گلهاي از سرما كبود
روزگاري چشم پوشيدم ز خواب
تا بخوانم قصه مهتاب را
اين زمان دور از ملامت هاي ماه
چشم مي بندم كه جويم خواب را !!!
روزگاري يك تبسم ، يك نگاه
خوش تر از گرماي صد آغوش بود
اين زمان بر هر كه دل بستم دريغ
آتش آغوش او خاموش بود
روزگاري هستي‍ ام را مي نواخت
آفتاب عشق شور انگيز من
اين زمان خاموش و خالي مانده است
سينه‍ي از آرزو لبريز من
تاج عشقم عاقبت بر سر شكست
خنده ام را اشك غم از لب ربود
زندگي در ناي رگهايم فسرد
اي همه گلهاي از سرما كبود ......