Tuesday, November 22, 2005

راز ما با ديو




مسعود بهنود


دلم گرفت از اين روزگار بی بنياد. م.آزاد شاعر ما، شاعر دل ما، در بيمارستانی در تهران درد می کشد. آزاد با درد بيگانه نيست، اما چنين سرنوشتی وقتی با گزارش همسر دردمندش در پی دارو همراه شود، جا دارد سنگ از اين حديث بنالد. محمود مشرف آزاد تهرانی که شما به نام م. آزاد می شناسيدش مرا استاد، شاعر دل، محرم و هميشه دردمند بود.

در کلاس پنجم ادبی بودم و به کلاس نمی رفتم چون روزنامه نگار شده بودم و به خيال خودم معلمان ادبيات که ادبيات روز را نمی شناختند چيزی نداشتند به ما هديه کنند. در اول سال مبصر می شدم تا بتوانم نرفتنم را از مدير و مدرسه پنهان کنم. شبی مجتبی مهدوی برادرم رسيد که معلم ادبيات تازه ای رسيده که هم شاگردان و هم معلمان سربه سرش می گذارند و از قبيله ديگران نيست. از سر کنجکاوی رفتم به کلاس. ديدم لاغر مردی در هيات مردان جنوبی با کلاهی بر سر در سر کلاس است و اين همکلاسی های چموش من به او رکاب نمی دهند. چند کلامی گفت. صدايم کرد، لابد خيلی مغرور به اقتضای نادانی جوانی رفتم پای تخته. گفت از صادق هدايت چيزی می دانی. نگاهی کردم انگار که تو چه می دانی. گفت جند کلمه ای برايمان بگو. گفتم آقای مشرف چه بگويم. گفت انگار داری برای عده ای خارجی درباره هدايت می گوئی. من اتفاقا حضور ذهن داشتم چون همان روزها درباره شخصيت های زن در داستان های هدايت چيزکی گرد آورده بودم. پس شروع کردم. ساعتی شايد گذشت. ناگهان نگاهش کردم در آخر کلاس نشسته بود و می گريست. وقتی از تنهائی هدايت گفتم. از اين که کسی حالش نمی دانست. باری کلاس تمام شد. با او گفتگوکنان آمدم از مدرسه بيرون. در کنار ميدان نزديک بساط روزنامه فروشی بود به من گفت تو که علاقه و استعدادی داری مجلات جدی بخوان. هنوز به او بدگمان بودم. فکر کردم می گويد يغما مثلا. اما گفت آرش. آرش طاهباز در آن سال ها – اوايل دهه چهل – اميد ادبيات نو بود. به خنده گفتمش شما هم می خوانيد. گفت در اين شماره چيزکی نوشته ام درباره هدايت. باورم نمی شد. مجله را از روی پيشخوان برداشتم و گفتم کجا. اشاره کرد که نامم م. آزاد است. از اتفاق من هم در همان شماره چيزکی نوشته بودم م. بهنود بود. او بيش تر حق داشت تعجب کند. شديم رفيق راه. و در همه اين سال ها شاعر گل باغ آشنائی را رها نکردم.

آن ها که مرا می شناسند می دانند که گاه به گاه زمزمه می کنم: گل باغ آشنائی گل من کجا شکفتی/ که نه سرو می شناسد، نه چمن سراغ، نه بنفشه ای، نه بوئی، نه نسيم گفتگوئی... شعرهای آزاد برای کودکان، نشان از ذهن ساده و انسانی او دارد.

دو سه سالی از آن شاگرد و معلمی ما گذشته بود که در مجله بامشاد شاملو نقدی نوشتم به نقد آزاد درباره نمايشنامه آی با کلاه ساعدی. از شدت علاقه به دکتر ساعدی و داوود رشيدی، و به اقتضای تندی جوانی رعايت استادی او را نکرده بودم. شاملو هم شيطنت کرد و موقع ويراستاری تعبير"وطواط وار" را با اشاره به قد و قواره شاعر بر نوشته من افزود. آزاد درسم داد و در پاسخش نوشت اين از آن مبصر کلاس پنجم ادبی بعيد بود. راست می گفت. حالا از تصورش که در بيمارستان درد می کشد به دردم. نيستم که به بيمارستان بروم. تصويرش را در عکس خانم مريم زندی در نظر دارم با آن شلختگی نشسته در کنار دوچرخه اش. بايد در دلم و از همين دور مانند دعائی بخوانم: گل من تو راز ما را به کدام ديو گفتی/ که بريده شاخه مهر و شکسته شيشه دل... از بچه خواستم به بيمارستان بروند و شاخه گلی از سوی اين شاگرد ناخلف بر بالينش بگذارند. گرچه مرا چيز ديگری می خواند به مهر...