Thursday, November 04, 2004

کتابی یگانه، ترجمه ای یگانه و نواری یگانه


کمتر اثر هنری می شه پیدا کرد که همیشه بتونه تازگیش رو حفظ کنه، و لذت بردن ازش به زمان ومکان بستگی نداشته باشه وهر بار که مرورش می کنی چیز جدیدی توش پیدا کنی، مثل اشعار حافظ، آثار شکسپیر
بی گفتگو یکی از نمونه های بارز اینگونه آثار کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان سن تگزو پری
فرانسوی هست وشاید به همین دلیل کتاب قرن لقب گرفت

Example



یکی از زیبا ترین نوارهایی که تا حالا شنیدم وهیچ وقت از شنیدن دوبارش خسته نمی شم نوار
شازده کوچولوست با ترجمه احمد شاملو که با همراهی گروهی از بهترین هنرمندان ایرانی مثل نوشابه امینی و مرحوم مقبلی وخود احمد شاملو ... اجرا وضبط شد .نواریست برای کودکان ولی بیشتر به کار بزرگترها می آد.بد ندیدم یک قسمتشو( که واسه خاطر بعضی اتفاقا که دور و برم می افته ناگهان به یادش افتادم) براتون بنویسم و لینک فایل صوتیشم بزارم که لذت ببرید،
برای شنیدن این قسمت از نوار اینجا رو کلیک کنید

حکایت از این قرار که امیر کوچولوکه از دست گلش ناراحت بود تصمیم گرفت که هم برای سرگرمی و هم برای چيزيادگرفتن يکی‌يکی‌سباره ها رو سياحت کنه.

Example




"اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسيار ساده و در عين حال پرشکوه نشسته بود و همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد داد زد:
-خب، اين هم رعيت!
شهريار کوچولو از خودش پرسيد: -او که تا حالا هيچ وقت منو نديده چه جوری می‌تونه بشناسدم؟
ديگه اينش رو نخونده‌بود که دنيابرای پادشاها به نحو عجيبی ساده شده و تمام مردم فقط يک مشت رعيت به حساب می‌آن.

Example




پادشاه که می‌ديد بالاخره شاهِ کسی شده و از اين بابت کبکش خروس می‌خواند گفت: -بيا جلو بهتر ببينيمت. شهريار کوچولو با چشم پیِ جايی گشت که بنشينه اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهی تمام اخترک را دربرگرفته‌بود. ناچار همان طور سر پا موند و چون سخت خسته بود به دهن‌دره افتاد.
شاه به‌اش گفت: -خميازه کشيدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. اين کار را برايت قدغن می‌کنم. شهريار کوچولو که سخت خجل شده‌بود در اومد که:
-نمی‌تونم جلوِ خودم رو بگيرم. راه درازی طی‌کردم و هيچ هم نخوابيدم...
پادشاه گفت: -خب خب، پس بِت امر می‌کنم خميازه بکشی. سال‌هاست خميازه‌کشيدن کسی را نديده‌ام برايم تازگی داره. ياالله باز هم خميازه بکش. اين يک امر.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اين جوری من دست و پامو گم می‌کنم... ديگه نمی‌تونم.
شاه گفت: -هوم! هوم! خب، پس من به‌ات امر می‌کنم که گاهی خميازه بکشی گاهی نه.
تند و نامفهوم حرف می‌زد و انگار خلقش حسابی تنگ بود.
پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرمانی‌ها هم هيچ نرمشی از خودش نشان نمی‌داد. يک پادشاهِ تمام عيار بود گيرم چون زيادی خوب بود اوامری که صادر می‌کرد اوامری بود منطقی. مثلا خيلی راحت در اومد که: «اگر من به يکی از سردارانم امر کنم تبديل به يکی از اين مرغ‌های دريايی بشه و يارو اطاعت نکنه تقسير او نيست که، تقصير خودم ».
شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد: -اجازه می‌فرماييد بنشينم؟
پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چينی از شنل قاقمش را جمع می‌کرد گفت: -به‌ات امر می‌کنيم بنشينی.
منتها شهريار کوچولو مانده‌بود حيران: آخر آن اخترک کوچیک‌تر از اون بود که تصورش رو بشه کرد. واقعا اين پادشاه به چی سلطنت می‌کرد؟ گفت: -قربان عفو می‌فرماييد که ازتون سوال می‌کنم...
پادشاه با عجله گفت: -به‌ات امر می‌کنيم از ما سوال کنی.
-شما قربان به چی سلطنت می‌فرماييد؟
پادشاه خيلی ساده گفت: -به همه چی.
-به همه‌چی؟
پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترک‌های ديگر و باقی ستاره‌ها اشاره کرد.
شهريار کوچولو پرسيد: -يعنی به همه‌ی اين ها؟
شاه جواب داد: -به همه‌ی اين ها.
آخر او فقط يک پادشاه معمولی نبود که، يک پادشاهِ جهانی بود.
-آن وقت ستاره‌ها هم سربه‌فرمانتونند؟
پادشاه گفت: -البته که هستند. همه‌شون بی‌درنگ هر فرمانی رو اطاعت می‌کنند. ما نافرمانی را مطلقا تحمل نمی‌کنيم.
يک چنين قدرتی شهريار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنين قدرتی می‌داشت بی اين که حتا صندليش را يک ذره تکون بده روزی چهل و چهار بار که هيچ روزی هفتاد بار و حتا صدبار و دويست‌بار غروب آفتاب رو تماشا می‌کرد! و چون بفهمی نفهمی از يادآوریِ اخترکش که به امان خدا ول‌کرده‌بود غصه‌اش شد جراتی به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتی بکنه:
-دلم می‌خواست يک غروب آفتاب تماشا کنم... در حقم التفات بفرماييد امر کنيد خورشيد غروب کنه.
-اگر ما به يک سردار امر کنيم مثل شب‌پره از اين گل به آن گل بپرد يا قصه‌ی سوزناکی بنويسه يا به شکل مرغ دريايی در آد و او امريه رو اجرا نکنه کدام يکی‌مون مقصريم، ما يا او؟
شهريار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: -شما.
پادشاه گفت: -حرف نداره. بايد از هر کسی چيزی را توقع داشت که ازش ساخته باشه. قدرت بايد پيش از هر چيز به عقل متکی باشه. اگر تو به ملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بيندازند تو دريا انقلاب می‌کنند. حق داريم توقع اطاعت داشته باشيم چون اوامرمان عاقلانه است.

Example




شهريار کوچولو که هيچ وقت چيزی رو که پرسيده بود فراموش نمی‌کرد گفت: -غروب آفتاب من چی؟
-تو هم به غروب آفتابت می‌رسی. امريه‌اش رو صادر می‌کنيم. منتها با شَمِّ حکمرانی‌مون منتظريم زمينه‌اش فراهم بشه.
شهريار کوچولو پرسيد: -کِی فراهم می‌شه؟
پادشاه بعد از آن که تقويم کَت و کلفتی رو نگاه کرد جواب داد:
-هوم! هوم! حدودِ... حدودِ... غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقيقه... و آن وقت تو با چشم‌های خودت می‌بينی که چه‌طور فرمان ما اجرا می‌شه!
شهريار کوچولو خميازه کشيد. از اين که تماشای آفتاب غروب از کيسه‌اش رفته‌بود تاسف می‌خورد. از آن گذشته دلش هم کمی گرفته‌بود. اين بود که به پادشاه گفت:
-من ديگه اين‌جا کاری ندارم. می‌خوام برم.
شاه که دلش برای داشتن يک رعيت غنج می‌زد گفت:
-نرو! نرو! وزيرت می‌کنيم.
-وزيرِ چی؟
-وزيرِ دادگستری!
-آخر اين جا کسی نيست که محاکمه بشه.
پادشاه گفت: -معلوم نيست. ما که هنوز گشتی دور قلمرومان نزده‌ايم. خيلی پير شده‌ايم، برای کالسکه جا نداريم. پياده‌روی هم خسته‌مان می‌کند.
شهريار کوچولو که خم شده‌بود تا نگاهی هم به آن طرف اخترک بندازه گفت: -بَه! من نگاه کردم، اون طرف هم ديارالبشری نيست.
پادشاه به‌اش جواب داد: -خب، پس خودت را محاکمه کن. اين کار مشکل‌تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه‌کردن ديگران خيلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می‌شه يک فرزانه‌ی تمام عياری.
شهريار کوچولو گفت: -من هر جا باشم می‌تونم خودم رو محاکمه کنم، چه احتياجی است اين جا بمونم؟ پادشاه گفت: -هوم! هوم! فکر می‌کنيم يک جايی تو اخترک ما يک موش پير هست. صدايش را شب ها می‌شنويم. می‌توانی او را به محاکمه بکشی و گاه‌گاهی هم به اعدام محکومش کنی. در اين صورت زندگی او به عدالت تو بستگی پيدا می‌کنه. گيرم تو هر دفعه عفوش می‌کنی تا هميشه زير چاق داشته باشيش. آخر يکی بيش‌تر نيست که.
شهريار کوچولو جواب داد: -من از حکم اعدام خوشم نمی‌آد. فکر می‌کنم ديگر بايد برم.
پادشاه گفت: -نه!
اما شهريار کوچولو که آماده‌ی حرکت شده بود و ضمنا هم هيچ دلش نمی‌خواست اسباب ناراحتی سلطان پير بشه گفت:
-اگر اعلی‌حضرت مايلند اوامرشان دقيقا اجرا بشه می‌تونند فرمان خردمندانه‌ای در مورد بنده صادر بفرمايند. مثلا می‌تونند به بنده امر کنند ظرف يک دقيقه راه بيفتم. تصور می‌کنم زمينه‌اش هم آماده باشه...
چون پادشاه جوابی نداد شهريار کوچولو اول دو دل موند اما بعد آهی کشيد و به راه افتاد.
آن‌وقت پادشاه با شتاب فرياد زد: -سفير خودمان فرموديمت!
حالت بسيار شکوهمندی داشت.
شهريار کوچولو همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -اين آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجيبند! "

بهرام