Thursday, November 24, 2005







ایران ما- دوم آذر 1384 بيست سال از مرگ دکتر غلامحسين ساعدی نويسنده و نمايشنامه نويس معاصر ايران می گذرد.
او در يکی از پرتلاطم ترين دوران های پس از مشروطيت به نويسندگی روی آورد و آثار گرانقدر و ماندگاری خلق کرد. از همین رو ستون مهمان امروز این شماره "ایران ما" اختصاص به مروری بر زندگی و آثار این نویسنده دارد که به نقل از بی بی سی در پی می خوانید.

ساعدی در بيست و چهارم ديماه ۱۳۱۴ در تبريز و در خانواده ای کارمند و به قول خودش اندکی بدحال به دنيا آمد. در نوجوانی به سازمان جوانان فرقه دموکرات آذربايجان پيوست و در هفده سالگی مسئوليت انتشار روزنامه های فرياد، صعود و جوانان آذربايجان را به عهده گرفت. در ۱۸ سالگی در تابستان ۱۳۳۲ به اتهام همکاری با فرقه مدتی زندانی شد.

بيست ساله بود که در دانشگاه تبريز تحصيل پزشکی را آغاز کرد. به دليل محتوای مقاله ها و داستان هايش، به رغم داشتن مدرک پزشکی به عنوان سرباز صفردر تهران خدمت کرد و از همين دوران داستان های او در مجله سخن به چاپ رسيد.

از دانشگاه تهران در رشته روانپزشکی فارغ التحصيل شد، در بيمارستان روانی روزبه مشغول به کار شد و پيش از اينکه حرفه پزشکی را به نفع نويسندگی رها کند، در مطبش در جنوب شهر به روی مردمان تنگ دست هميشه گشوده بود.

تجربه های اين دوران به شناخت عميق تر او از انسان و پيچ و خم های روح و روان کمک کرد.

ساعدی نخستين نمايشنامه خود را با نام پيگماليون در ۲۱ سالگی نوشت. نخستين اثر داستانی او به نام خانه های شهر ری در ۱۳۳۶ در تبريز منتشر شد و نخستين نمايشنامه او به نام کاربافک ها در سنگر در۱۳۳۹ توسط کتابفروشی تهران به چاپ رسيد.



ساعدی سال ها با نام مستعار "گوهر مراد" آثار خود را منتشر می کرد. عبدالعلی دستغيب، منتقد ادبی، معتقد است گوهر مراد نام اثری عرفانی از حزين لاهيجی است.

اما ساعدی در گفتگويی منتشر نشده در باره انتخاب اين نام گفته است که در پشت خانه مسکونی شان در تبريز گورستانی متروک بود و او گاه ساعت ها در اين گورستان قدم می زده و در يکی از دفعات چشمش به گور دختری به نام گوهر- مراد می افتد که بسيار جوان از دنيا رفته بوده، و همانجا تصميم می گيرد تا از نام او به عنوان نام مستعار خودش استفاده کند.



در دهه پرتب و تاب چهل، ساعدی نويسنده و نمايشنامه نويسی نام آور شده بود. شکوفايی دوباره نمايش در ايران در دهه چهل با نمايش آثار او ، بهرام بيضايی و علی نصيريان ميسر شد.

آشنايی ساعدی با جلال آل احمد و سنگينی روحيه پرخاشجويانه او بر آثار ساعدی، به ويژه بر نمايشنامه های او قابل تامل است.

سال ها پيش اکبر رادی در اين باره گفت رسم است که از اسيران در خاک جز خوبی نگويند. اما بی انصافی است اگر نگوييم که اين آل احمد بود که قهرمانان ساعدی را به بيراهه کشاند. آشنايی با آل احمد ساعدی را در نمايشنامه نويسی متوقف کرد. (نقل به مضمون)

روستا و روستائيان همواره در آثار ساعدی حضور داشتند. اما ساعدی هرگز روستايی نويس نبود. معمولا آنان روستاييانی بودند که در مناسباتی اين جهانی و اين زمانی دغدغه های ذهنی انسان معاصر را برمی تاباندند.

به هر روی پس از آشنايی با جلال آل احمد روستاييان نمايشنامه های ساعدی در مناسباتی، با کلماتی قابل فهم برای عامه مردم به نبرد با شر حاکم می پرداختند.

اما در همين دوران ساعدی تعدادی از بهترين آثار نمايشی خود را با عنوان لال بازی ها می نويسد و برای نخستين بار لال بازی يا پانتوميم را در حوزه نمايش ايران وارد می کند.


و باز در همين دوران است که عزاداران بيل را خلق می کند. همان که در سال ۱۳۴۸ توسط داريوش مهرجويی با عنوان گاو بر پرده سينما جان می گيرد و فريدون فرخزاد و جمعی از هنرمندان در سينما کاپری در ميدان بيست و چهار اسفند ( انقلاب فعلی) با افتخار به عنوان بليت پاره کن و راهنما در افتتاحيه اش شرکت می کنند.

بعدتر ناصر تقوايی فيلم به ياد ماندنی آرامش در حضور ديگران و مهرجويی فيلم دايره مينا را بر اساس داستان هايی از او ساختند.

ساعدی به همراه آل احمد، گلشيری، سپانلو، به آذين و... از جمله ده نويسنده پايه گذار کانون نويسندگان ايران است. او در اوايل دهه پنجاه، شش شماره مجله ادبی ماندگار الفبا را منتشر کرد. بی آنکه بداند سال ها بعد، در تابستان ۱۳۶۲ در غربت پاريس تک و تنها شش شماره ديگر آن را منتشر خواهد کرد.

ساعدی در دهه های چهل و پنجاه چندبار بازداشت شد که آخرين آن در سال 1353 بود. اجرای نمايشنامه های او نيز از سال 1351 ممنوع شد.

مهستی شاهرخی در فصل های منتشر شده از تحقيقی که درباره ساعدی انجام داده، می نويسد "پرويز نيکخواه بازجوی ساعدی بوده است. بازی روزگار است. نيکخواهی که خود به دليل شرکت در ترور ناموفق شاهنشاه عاليجاه حکم اعدام گرفته بود و با پابوسی و اعلام ندامت زندگی دوباره يافته بود، در نقش بازجوی خوش اخلاق به مصاف ساعدی که جز قلم سلاحی ندارد، می رود."

چند سال بعد نيکخواه در حکومتی ديگر اعدام شد و زندانی او در غربتی دلگير در گورستان پرلاشز آرميد.

ساعدی پس از شکنجه در زندان در برابر دوربين تلويزيون شاهنشاهی نشست. کاری که هرگز خود را به خاطر آن نبخشيد.

دقيق ترين تصوير را از ساعدی ای که در سال ۱۳۵۴ از زندان آزاد شد، شاملو می دهد:
" آنچه از ساعدی، زندان شاه را ترک گفت جنازه نيم جانی بيشتر نبود. ساعدی با آن خلاقيت جوشان پس از شکنجه های جسمی و بيشتر روحی زندان اوين، ديگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپيد و تپيد تا مرد. ساعدی برای ادامه کارش نياز به روحيات خود داشت و آنها اين روحيات را از او گرفتند. درختی دارد ميبالد و شما می آييد و آن را اره می کنيد. شما با اين کار، در نيروی بالندگی او دست نبرده ايد، بلکه خيلی ساده 'او را کشته ايد'، اگر اين قتل عمد انجام نمی شد، هيچ چيز نمی توانست جلوی باليدن آن را بگيرد. وقتی نابود شد، البته ديگر نمی بالد، و رژيم شاه، ساعدی را خيلی ساده 'نابود کرد'. البته، آقای ساعدی عليرغم همه اتفاقات، نبايد قلم را بر زمين می گذاشت، نبايد دل به یأس و تاريکی می سپرد، بايد هنوز هم می ماند تا شاهد صديق اين روزگار تيره باشد. ولی همه کسانی که شاهد کوشش های او بودند، می ديدند که ساعدی خيلی خوب مسائل را درک می کرد و می کوشيد عکس العمل نشان بدهد، اما ديگر نمی توانست، چرا که روحش را مانند درختی اره کرده بودند.'

اما همين ساعدی درهم شکسته در تابستان ۱۳۵۶ يکی از سازمان دهندگان و برگزار کنندگان شب های شعر انستيتو گوته در مهر همانسال بود که بعدها به ده شب شهرت يافت و سرآغازی شد بر اعتراضات مدنی و آشکار کانون نويسندگان و روشنفکران به رژيم شاه.

او همان سال در لندن به شاملو پيوست و با هم نشريه ايرانشهر را منتشر کردند. در سال ۱۳۵۷ پس از بازگشت به ايران از اعضای فعال کانون نويسندگان بود و البته در کنار شاملو يکی از پايدارترين طرفداران اخراج اعضای حزب توده از کانون نويسندگان ايران.



غلامحسين ساعدی در فروردين ۱۳۶۱ پس از مدتی زندگی در اختفاء از بيم جان در تبعيدی ناخواسته مقيم پاريس شد.

در آنجا هم با جمعی از اعضای ديگر کانون نويسندگان که به تبعيد رفته بودند، کانون نويسندگان در تبعيد را تشکيل داد.

ساعدی چون غريبه ای از خود دور افتاده در غربت غرب دوباره خودنويسنده اش را بازيافت. اما ديگر جسم با او همراهی نمی کرد.

ساعدی پس از تحمل يک دوره سخت بيماری،در 50 سالگی در سحرگاه دوم آذر ۱۳۶۴ در اثر خونريزی داخلی در بيمارستان سنت آنتوان پاريس درگذشت و چند روز بعد در پرلاشز به خاک سپرده شد.


يک دور تمام در زندگی غلامحسين ساعدی

اسماعيل جمشيدی روزنامه نگاری که سرنوشت نويسندگان و زندگينامه آنان يکی از شاخه های اصلی کار حرفه ای و گزارشگری او را تشکيل می دهد، در تازه ترين کارش در اين زمينه به نام " گوهر مراد و مرگ خود خواسته " به ساعدی پرداخته است. پيشتر او درباره صادق هدايت، حسن مقدم، صمد بهرنگی و ذبيح الله منصوری نوشته است اما به نظر می رسد که کار تازه او درباره ساعدی از دقت و پختگی و سنجيدگی بيشتری بهره مند است.

در گوهر مراد که اسم مستعار ساعدی هم بود، خواننده با دوران های مختلف زندگی ساعدی آشنا می شود. نويسنده پس از مقدمات از دوره کودکی او آغاز می کند. ساعدی درخانواده ای پر جمعيت به دنيا آمد. ده عمو و هفت عمه داشت. اين عموها و عمه ها هرکدام داستانی خاص خودشان داشتند. داستان يکی از عمه ها که وسواسی بود و تاثير بيشتری بر ساعدی گذاشت، جالب تر از ديگران است.

ساعدی در جو فرقه دمکرات در تبريز بزرگ شد و يکی دو کلاس به زبان ترکی درس خواند. « کلاس چهارم ابتدايی قصه ماکسيم گورکی توی کتاب ما بود، قصه چخوف توی کتاب ما بود، مثال های ترکی و شعر صابر و... » به سازمان مخفی فرقه پيوست و عازم روستاها شد و عليه ارباب ها شعار داد. پيش از کودتا بنا به دستور فرقه، عليه مصدق شعار داد که بعدها بابت آن احساس گناه می کرد.

اين امر و مجموعه رفتارهای فرقه دمکرات و حزب توده سبب شد که ساعدی بعد از 28 مرداد تنها با کسانی دوستی خود را ادامه داد که از حزب توده و فرقه دمکرات بريده بودند. دوستی او با جلال آل احمد هم از همين دست بود.

بعد از کودتای 28 مرداد، ساعدی به دانشکده پزشکی راه يافت. پيش از ورود به دانشکده پزشکی نوشتن را شروع کرده بود ولی از اين زمان کارش جدی تر شد. خودش گفته است:« اگر يک کتاب طبی می خواندم در عوض ده رمان هم همراهش بود ». پس از دوره دانشکده پزشکی به سربازی رفت اما برعکس همه ليسانسيه ها و دکترها که افسر وظيفه می شدند، به علت کارهای سياسی تنبيه و سرباز صفر شد.

در دهه 40 نوشته های او اعم از نمايشنامه و داستان جامعه هنری و ادبی را به خود جلب کرد و از نامداران عرصه نويسندگی ايران شد.



نمايشنامه های غلامحسين ساعدی در تاترهای تهران از سوی بهترين گروههای تاتر اجرا می شد؛ کتابهايش از سوی ناشران قاپيده می شد؛ و سينماگران داستان های او را جستجو می کردند تا از روی آنها فيلم بسازند.

شايد بتوان گفت که سينمای متفکر ايران با ساختن فيلم گاو توسط داريوش مهرجويی از روی داستان ساعدی آغاز شد.

موفقيت مثل آواری بر سرش ريخت. موسسه امير کبير به او پيشنهاد داد که نشريه ای منتشر کند. الفبای تهران که بعدها چندی نيز در خارج از کشور منتشر شد، حاصل همين پيشنهاد بود. در زندگی او يک دوره ديگر روزنامه نويسی هم ديده می شود که در آخرين ماههای حکومت شاه، با احمد شاملو در لندن و بر سر انتشار ايرانشهر گذشت.



ساعدی در سال 1353 به زندان افتاد و از اولين کسانی بود که کارش به مصاحبه تلويزيونی کشيد. برای آزاد شدن، او را وادار کردند که در يک مصاحبه تلويزيونی شرکت کند. از همين نوع که امروز نمونه هايش را با عزت الله سحابی، علی افشاری و سيامک پورزند می بينيم. مصاحبه ای که رضا براهنی را هم به آن واداشته بودند و از همان روزها و تجربه های اول، کسی آن را باور نداشت.

در دوران انقلاب از فعالان پر حرارت کانون نويسندگان و عضو هيات دبيران اين کانون بود. پس از انقلاب مثل ديگر همگنان از انقلاب سرخورده شد. مقالات و داستان هايی نوشت و تحت پيگرد قرار گرفت و سرانجام جلای وطن کرد و در غربت که از طاقت او بيرون بود، درگذشت.

کتاب گوهر مراد جمشيدی يک دور تمام در زندگی ساعدی می زند و جستجوی همه جانبه ای را در شرح حال اين نويسنده شهير پيش می برد.

جمشيدی برای اينکه کار خود را به سامان برساند، به مطالعه و تحقيق و مصاحبه های بسياری دست می زند و علاوه بر اينها سعی می کند تا هيچ نوشته و مطلبی درباره ساعدی از چشم او پنهان نماند. چنين است که خواننده در اين کتاب به بسياری از مطالبی بر می خورد که ديگران درباره ساعدی نوشته اند. از آن جمله برخی نوشته های داريوش آشوری و هما ناطق که در بيان احوالات سالها و روزهای آخر زندگی ساعدی بسيار روشن کننده است.