Thursday, November 24, 2005

براى على حاتمى





مسعود كيميايى
۲۰ آذر ۱۳۸۴


على عزيزم
به ياد مى آورم سال هاى دور رفته را در خيابان لاله زار كه پر از سينما بود و نئون هاى تازه آمده و صداى موسيقى كه پخش خيابان بود، به باران هاى ريز كه كف خيابان را براق مى كرد و چراغ هاى سبز و سرخ نئون را پس مى داد، مى آمد. دو سينما روبه روى هم بود. سينماايران كه سال ها فيلم هاى موزيكال كمپانى مترو را نمايش مى داد و سينما ركس كه فيلم هاى وسترن، وحشت آور و گانگسترى نمايش مى داد. فيلم هاى «بريگادون» و «اكلاهاما» و «ماريو مونتز» و «استر ويليامز» اين سوى خيابان بود و آن سو «ماجراى نيم روز و گرى كوپر»،« حمله به رودخانه»، «گاى مديسون» و «خانه وحشت» و «سلطان اوكيف»، «برت لنكستر»،« دزد سرخ پوش» با «نيك كراوات» كه لال بود و با مشعل كه برت لنكستر بود، بندباز هم بودند.

اين دو سينما سال هاى خوبى با هم زندگى كردند. دلتنگ هم مى شدند و نيمه هاى شب به ديدن هم مى رفتند. بوفه ها پر بود از مسقطى و دوغ عرب و ليموناد كه از هم پذيرايى مى كردند.

تا من فيلم قيصر و رضا موتورى را در سينما ركس ساختم و تو آمدى و موزيكال ها را در سينماى ايران ساختى: حسن كچل، بابا شمل و...

ما هر شب در لاله زار تنها مى شديم. مى آمديم سراغ هم و دلتنگى مى كرديم. اول سينما ركس سقف ريخت. بعد از يك هفته دوام سينماايران در شكسته شد.

پنجره ها بسته و آپارات ها خاموش شد. روى صندلى ها سقف ريخته شده، گل شد. باران به سالن و صندلى مى ريخت. سينماى موزيكال، شريف و كودكانه، رفت بهشت زهرا، قطعه هنرمندان. اما مردم ول كن نبودند. نگذاشتند خيابانى خلوت بماند. دور تو بودند و گريستند.

سينما متروپل پر بود از فيلم هاى بزرگ و زيبا، نمى دانم چرا اين سينما مال داريوش مهرجويى بود. حساس و خوش دان، صبور و تنها كه پر از دانسته هاى زيبا بود. با فيلم گاو آمده بود. سينما متروپل داشت فيلم پستچى را مى ساخت. متروپل و ركس بسيار براى موزيكال هاى سينماايران گريستند. آنجا كه خوابيدى، همسايه ها آمدند. جلال مقدم. بهرام رى پور. فردين و روبيك منصورى... و هى آمدند.

آمدند تا لاله زار دوباره در خاك بوى لاله گرفت.

على عزيز، من مانده ام تنها در خيابان لاله زار و سينما متروپل كه هنوز فيلم خوب دارد.

روزى آپارات من فيلم هاى پرشورى نشان مى داد. چه خوب شد على كه نديدى چطور لاله زار تعطيل شد.

اما هنوز از سينماى متروپل صداى سنتور داريوش مى آيد. من هنوز در متروكه هاى سالن انتظار و جعبه برنامه آينده تو را زير چشم در آن سوى خيابان دارم.

هم اكنون در جلو سينماى موزيكال شكلات و ساندويچ مى فروشند. بوفه چى تو مانده است تا اطعام كند.

على عزيز، تو گفتى فردين بخواند: خواند. ملك مطيعى بخواند: خواند. سينماى تو مى رقصيد و مى خواند، اما اندوه را فراموش نمى كرد.

من هنوز در آن متروكه سينما ركس با ماجراى نيم روز مانده ام. همه رفته اند. ويل كين بايد تنها بجنگد. در آخرين قطار كه آمد و آخرين تبهكار را آورد، حتى زنش با همان قطار كه آخرين تبهكار را آورده بود،رفت. من مانده ام و اين همه باران زمستانى كه از سقف ريخته ام بر صندلى ها مى بارد. صداى سنتور داريوش از متروپل مى آيد. دلم براى كنارت بودن تنگ است.

منبع:شرق، بیستم آذر