Thursday, August 05, 2004

راز

راز

و در آن چشم سياه
راز پنهاني درد آلودي است
و در آن گوي بلور
جام جم قصه اندوه تو را مي گويد

من نمي دانم
شايد كه خدا مي داند
شايد او قصه هر غصه ز چشم تر ما مي خواند
بار الها
به تو مي گويم باز
كه در آن چشم سياه
راز پنهاني درد آلودي است .

و در آن چشم سياه
راز پنهاني درد آلودي است

خواندم آن راز نه از چشم سياه
بلكه بر پيكر مهتابي تو
كاغذ سرد و سپيد
با تو گويم آري
تو چه صبري داري ؟!
تو در آن چشم سياه
من در اين سينه تنگ
تو در آن طوق بلور
من بر اين لوحه سنگ
راز يك گمشده را روي هم انباشته ايم

كاشكي گمشده ام مي ديدي
كاشكي گمشده ات مي خواندم

بي تو من ، در پس انديشه خويش
جز نگاهت ز خيالم همه را مي راندم
كاشكي راز تو را مي خواندم !
تو چو يك حس غريب
رفته اي تا سر سرپنجه احساس نوازشگر عشق
به تو مي انديشم
به تو اي سر زده از صبح اميد
به تو مي انديشم !
م غريب