Monday, August 02, 2004

[Persian] هذيانهاي يک مسلول

بهرام خان ! بعلت مشاهده اغلاط تايپي در پست قبلي لطفاً اينرا جايگزين فرماييد!
Prince Ali

هذيانهاي يک مسلول
همره باد از نشيب و از فراز کوهساران
از سکوت شاخه هاي سرفراز بيشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمين از آسمان از ابر و مه از بادو باران
از مزار بيکسي گمگشته در موج مزاران
ميخراشد قلب صاحب مرده اي را سوز و سازي
ساز نه ، دردي ، فغاني ، ناله اي ، اشک نيازي
ميزند پر بر درو ديوار ظلمت ميزند سر
ناله ميپيچد بدامان سکوت مرگ گستر
اين منم ! فرزند... مسلول تو... مادر باز کن در
باز کن در باز کن... تا بينمت... يکبار ديگر ...
چرخ گردون زآسمان کوبيده اينسان بر زمينم
آسمان قبر هزاران ناله کنده بر جبينم
تار غم گسترده پرده روي چشم نازنينم
خون شده از بس که ماليدم بديده آستينم
کو به کو پيچيده دنبال تو فرياد حزينم
اشک من در وادي آوارگان آواره گشته
درد جانسوز مرا بيچارگي ها چاره گشته
سينه ام از درد اين تک سرفه ها صد پاره گشته
بر سر شوريده جز مهر تو سودايي ندارم
غير آغوش تو ديگر در جهان جايي ندارم
باز کن مادر ببين از بادة خون مستم آخر
خشک شد يخ بست بر دامان حلقه دستم آخر ...
آخر اي مادر .. زماني من جواني شاد بودم
سر به سر دنيا اگر غم بود من فرياد بودم
صيد من بودند مهرويان و من صياد بودم
بهر صدها دختر شيرين صفت فرهاد بودم
درد سينه آتشم زد اشک تر شد پيکر من
لاله گون شد سربسر از خون سينه بستر من
خاک گور زندگي شد دربدر خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلويم
وه چه داني سل چه ها کرد بامن ، من چه گويم؟
همنفس با مرگم و دنيا مرا از ياد بره
ناله اي هستم کنون در چنگ يک فرياد مرده
اين زمان ديگر براي هر کسي مردي عجيبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غريبم
غير طعن و لعن مردم نيست اي مادر نصيبم
زيورم پشت خميده گونه هاي گود زيبم
نالي محزون جبينم لخته هاي خون زيبم
کشته شد تاريک شد نابود شد روز جوانم
ناله شد افسوس شد فرياد ماتم سوز جانم
داستان ها دارد از بيداد سل سوز نهانم
خواهي ار جويا شوي از اين دل غمديدة من
بين چشان خون ميچکد از دامنش بر ديدة من
وه زبانم لال اين خون دل افسرده حالم
گر که شير توست مادر... بيگناهم کن حلالم ...
آسمان اي آسمان مشکن چنين بال و پرم را
بال و پر ديگر چرا ويران که کردي پيکرم را
بس که بر سنگ مزار عمر کوبيدي سرم را...
باري امشب فرصتي ده تا ببينم مادرم را...
سر به بالينش نهم گويم کلام آخرم را...
گويمش مادر!چه سنگين بود اين باري که بردم
خون چرا قي ميکنم مادر مگر خون که خوردم
سرفه ها تک سرفه ها قلبم تبه شد، مرد، مردم
بس کنيد آخر خدا را ، جان من بر لب رسيده
آفتاب عمر رفته روز رفته شب رسيده
زير آن سنگ سيه گسترده مادر رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش ميخواهم بخوابم ...
عشقها اي خاطرات...اي آرزوهاي جواني
اشکها ، فريادها... اي نغمه هاي زندگاني
سوزها، افسانه ها...اي ناله هاي آسماني
دستتان را ميفشارم با دو دست استخواني
آخر امشب رهسپارم سوي رختخواب جاوداني
گر چه پود از تار دل، تار دل از پودم گسسته
عذر ميخواهم کنون و با تني درهم شکسته
مي خزم با سينه تا دامان يارم را بگيرم
آرزو دارم که زير پاي دلدارم بميرم
تا لباس عقد خود پيچد بدرو پيکر من
تا نبيند بي کفن فرزند خود را مادر من ..
پرسه ميزد سرگران با ديدگان تار خوابش
تا سحر ناليد و خون قي کرد توي رختخوابش
تشنه لب فرياد زد شايد کسي گويد جوابش
قايقي از استخوان ، خون دل شد آبش
ساحل مرگ سيه منزلگه عهد شبابش
ميخورد پارو به آب و ميرود قايق به ساحل
تا رساند لاشة مسلول بي کس را به منزل
آخرين فرياد او از دامن دل ميکشد پر
اين منم...فرزند مسلول تو...مادر باز کن در
باز کن از پا فتادم...آخ مادر...آخ مادر.
کارو دردريان.