Saturday, July 31, 2004

[Persian]

پيري خردمند در دشتي پوشيده از برف قدم مي زد که به زن گرياني رسيد.
از او پرسيد : چرا گريه مي کني ؟
زن پاسخ داد : وقتي به زندگي ام مي انديشم ، به جواني ام به زيبايي ام که در آينه مي ديدم
و به مردي که دوست داشتم ، احساس مي کنم که ؛ خداوند بي رحم است که قدرت حافظه را به انسان
بخشيده ، زيرا او مي دانست که من بهار عمرم را به ياد مي آورم و مي گريم.
مرد خردمند در ميان دشت پر از برف ايستاد و به نقطه ي خيره شد و سپس به فکر فرو رفت .
زن از گريستن دست کشيد و پرسيد : در آن جا چه مي بيني؟
خردمند پاسخ داد : دشتي از گل سرخ !
خداوند ، آن گاه که قدرت حافظه را به من بخشيد ، بسيار سخاوتمند بود ، زيرا او
مي دانست در زمستان مي توانم همواره بهار را به ياد آورم و لبخند بزنم.