Saturday, July 31, 2004

[Persian]

پدر را گذاشتيم توي خاک..يکي کنار گوشم توي آن هم صداي گريه و زاري گفت خودت برو تلقين را بخوان که پسر بزرگش هستي.برو کي غير از تو بخواند؟صداي خان عمو بود با آن همه سبيل که روي صورتش داشت نم نمک گريه مي کرد و اصلا آن اشکها بهش نمي آمد.گفت بلدي يا نه؟گفتم آره...

رفتم توي گور نگاه کردم به صورت رنگ پريده بابا که ديگر تويش درد نبود.لبخند زدم.خم شدم گونه اش را بوسيدم. لبهايم را بردم در گوشش... اسمع..افهم...مي شنوي بابا؟مي شنوي يا بلند تر بگويم؟

آمدم بيرون...گريه کردند همه...من هم گريه کردم.سنگ گذاشتند،خاک ريختند.من هم ريختم...توي دلم داشتم مي خنديدم.بابا سمعکش را نزده بود...شب اول قبر را چگونه گذراند هرگز نفهميدم.سمعکش هنوز روي ميزم است.اسمع؟افهم؟مي شنوي يا بلند تر بگويم؟