Sunday, September 05, 2004

[Persian] اشکي در گذرگاه تاريخ

از همان روزي که دست قابيل گشت آلوده به خون حضرت هابيل ؛
از همان روزي که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد ؛ آدميت مرد . گرچه آدم زنده بود !
از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند ؛ از همان روزي که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند ؛ آدميت مرده بود .
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب
گشت و گشت .
اي دريغ ؛
آدميت بر نگشت .

قرن ما
روزگار مرگ انسانسيت است ؛ سينه ي دنيا ز خوبي ها تهي است ؛ صحبت از آزادگي پاکي مروت ابلهي است ؛ صحبت از موسي و عيسي و محمد نا به جاست !

روزگار مرگ انسانيت است ؛ من که از پژمردن يک شاخه گل
از نگاه ساکت يک کودک بيمار
از فغان يک قناري در قفس
از غم يک مرد در زنجير
- حتي قاتلي بر دار -
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
و ندرين ايام زهرم در پياله اشک و خونم در سبوست ؛ مرگ او را از کجا باور کنم ؟

صحبت از پژمردن يک برگ نيست ؛ واي ! جنگل را بيابان مي کنند . دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي کنند ! هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي کنند .

صحبت از پژمردن يک برگ نيست ؛ فرض کن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست . فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست ؛ فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست !
در کويري سوت و کور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت
مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است !