Friday, April 15, 2005

شاهرخ مسکوب: فراتر از کلاسهای رايج روشنفکری

سيروس علی نژاد


Example

شاهرخ مسکوب در آخرين روزها، عکس از بهمن امينی


شاهرخ مسکوب را تنها در پهنه نويسندگی ايران نمی توان ديد. او روشنفکری بيدار دل و يگانه بود که بينش عميقش، بين او و روزمرگی شکاف و جدايی می انداخت و همواره او را از هر چه باب روز، از جمله بازار سياست دورتر می کرد. سبک و سياقش در نوشتن و سنجشگری خردورزانه اش در هر چيز، سطح کارش را از کلاس های رايج روشنفکری ايران فراتر می برد و او را به سلسله کسانی می پيوست که در تاريخ ايران بويژه در عرصه روشنفکری ايران معاصر چند تنی بيشتر از آنان ظهور نکرده اند.
پس از سالهای پر تب و تاب جوانی که چندی او را به فعاليت حزبی واداشت، خود را از بند حزب و طبقه و گروه و دسته رهانيد و فارغ از تعلقات فريبنده باب روز، چپ و راست را به خودشان واگذاشت تا دعواهای سياسی را تا سرحد نابودی هر دو طرف ادامه دهند. انديشيدن را اختيار کرد که متاعی کمياب بود.

در دو چيز ممارست می ورزيد: زبان و تفکر، و اين امتياز او بر بيشتر روشنفکران همزمانش بود، و ادبيات مرکبی بود که او زبان و افکار خود را بر آن سوار می کرد تا هنر و حرفهای خود را با مخاطبانش در ميان نهد. در تاريخ، هرچند به تاريخ معاصر توجه داشت، اما تا پيش از تاريخ رفته بود، جايی که از اساطير سر در می آورد.

کارش چه در ترجمه و چه در تاليف به اساطير می رسيد و از اساطير آغاز می شد. پرداختن به اساطير از سر تفنن و هوس نبود، وجوهی از زندگی انسان معاصر را در آن می يافت و به بيانش می پرداخت. حماسه عرصه ای بود که امکاناتش حد نداشت و در آن آرزوهای آدم را برآورده می ديد.

آرزوهايی که در زندگی اجتماعی برآورده نمی شد. رويکردش به شاهنامه اما از نوع برخورد اهل "فضل و ادب" نبود. چيزهای ديگری در آن می جست و می يافت. "مقدمه ای بر رستم و اسفنديار" و "سوگ سياوش" گواه اين جستجو و يافتن است.

Example

عکس شاهرخ مسکوب روی شماره چهلم مجله بخارا


فردوسی و شاهنامه از همان نخستين برخوردها او را به خود جذب می کرد و در متن پريشان و پر آشوب تاريخ ايران، کار او را بس سترگ و بی همتا می يافت. "هزار سال از زندگی تلخ و بزرگوار فردوسی می گذرد. در تاريخ ناسپاس و سفله پرور ما، بيدادی که بر او رفته است، مانندی ندارد. و در اين جماعت قوادان و دلقکان که ماييم با هوس های ناچيز و آرزوهای تباه، کسی را پروای کار او نيست و جهان شگفت شاهنامه همچنان بر "ارباب فضل" دربسته و ناشناخته مانده است."

تحليل او از اساطير، از افسانه ها و داستانها از سطحی که تا آن روز در ايران بود و شايد از آنچه تا امروز هم هست، فراتر می رفت. از جهان مدرن سر در می آورد و نگاه خواننده را از عمق گذشته های دوردست باز می آورد و به جهان امروز می افکند. نخست "مقدمه ای بر رستم و اسفنديار" را نوشت که به قول او ديگر جنگ خوب و بد نبود. "درد کار رستم و اسفنديار در بزرگی و پاکی آنهاست و به خلاف آن انديشه کهن ايرانی، در اين افسانه از جنگ اهورا و اهريمن نشانی نيست، اين جنگ نيکان است ..."

سپس به "سوگ سياوش" رسيد که داستان شهادت بود از آن نوع که مسکوب در می يافت. آنگاه نوبت "در کوی دوست" بود که حافظ بود. عرفان و سير وسلوک ايرانی. چيزی که نزد او از عالم حماسه جدا نبود، يا مانعة الجمع نبود، شايد ادامه اش بود.

در اين همه جز آنکه به علائق ادبی خود می پرداخت، به امر مهمتری نيز توجه داشت: تاريخ و زبان. " دو وجه امتياز بارز ملت ما با ملت های ديگر"، چيزی که بعدها نگاه فلسفی او را بر می انگيخت و به " مليت و زبان" می رسيد. تا بود اين سير ادامه داشت.

در تفکر به راه تجدد می رفت. مفاسد تمدن را می شناخت و با اين همه می دانست اين تمدنی است که دنيا را تسخير کرده و يگانه راه مقابله با آن، پناه بردن به خود آن است نه پناهنده شدن به سنت. ناگزير بايد ابزار تمدن را شناخت، به آن نزديک شد، آن را به دست گرفت و با آن کنار آمد.

درباره سياست و فرهنگ
"شکست سياسی و اجتماعی، شکست قلم در برابر واقعيت، در هر چيزی که به آن دست زديم. شکست عمومی اهل قلم، از کسروی و هدايت گرفته که مظاهر شکست ما هستند تا بزرگ علوی و احسان طبری، تا آل احمد و شريعتی و ساعدی تا دشتی و دکتر خانلری تا کی بگويم؟ موافق و مخالف همه شکست خورده ايم. ما قهرمان های شکستيم. در آرزو و ايده آل تا آنجا که به جستجوی حقيقت مربوط است موفقيم. اما به محض اينکه آنها را به محک واقعيت می زنيم شکست می خوريم." شاهرخ مسکوب

هر مبارزه ای برای رسيدن به تجدد و تمدن معنی می يافت. در حالی که نفس مبارزه نزد او، چنانکه در سالهای چهل و پنجاه تصور می شد، ارزشی نداشت. مبارزه، زمانی ارزش داشت که با آگاهی تمام به راه آزادی برود. " آزادی وجدان يا فکر ". امکان اشتباه را منتفی نمی دانست اما اشتباه را در صورتی پذيرفتنی می انگاشت که اشتباهکار از راه رفته باز گردد.

به جلال آل احمد و روش او می تاخت، چرا که معتقد بود راه آل احمد و روشنفکرها به اينجا کشيده است که با تجدد و مدرنيته، با فرهنگ جديدی که خوب يا بد، بدون ارزشداوری، جهانی شده به مخالفت برخاسته اند و راه چاره را در پناه بردن به سنت يافته اند. "بله احتمالاً برای انجام فرايض مذهبی آل احمد به مذهب روی نياورد. بلکه به عنوان يک وسيله سياسی به مذهب روی آورد. ولی نتيجه همه اينها چه شد؟ وقتی بخواهی مذهب را آلت دست کنی، خودت آلت دست شده ای. او با آن دم و دستگاه، از چند دست و پا چلفتی مثل من و تو خيلی بلدتر است."

درباره مبارزان دهه چهل و پنجاه که به جنگ های چريکی روی آوردند تندتر از اين می رفت: "آنها روشنفکر نيستند، اکتيويست اند. يک نوع فعالين يا مجاهدان يا مبارزان يا فداييان سياسی هستند. آدم هايی که خودشان را وقف يک ايده آل يا ايدئولوژی يا هر دو با هم کردند. صادق هم بودند ولی اين صداقت باز در زمينه کار اجتماعی به خودی خود الزاما ارزشمند نيست."

به اين نتيجه رسيده بود که روشنفکر ايرانی خود را بد تعريف کرده و به همين دليل نتوانسته در اين دوره نقش سازنده ای داشته باشد.

بعد از انقلاب گمان می برد که بايد در بسياری از ارزشهای مان تجديد نظر کنيم. صداقت نيز مانند مبارزه، تنها به علت نفس صداقت نزد او ارزشی نمی يافت "من مطلقا ديگر به صداقت به عنوان يک ارزش فی نفسه اعتقاد ندارم." مبارزه ای را که نسل انقلاب در سالهای چهل در پيش گرفت، فاقد شعور سياسی – اجتماعی می دانست که به راه خطا رفت و از تجدد دور افتاد: "خيال می کنم که بسياری از وقتها دست نزدن به کاری در سياست، فعال نبودن، مبارزه نکردن، بهتر از مبارزه کردن نادانسته است. نفس مبارزه يا فداکاری، به خودی خود دارای ارزش نيست. چيزی که کم داشته ايم و کم داريم شعور اجتماعی – سياسی است."



در زمينه کار اهل فکر به اين نتيجه رسيده بود که همواره در کار شکست خود بوده اند بی آنکه بتوانند از اين شکست ها آگاهی بسازند، در صورتی که پيروزی فقط زمانی به دست می آيد که اين شکست ها را به آگاهی بدل کنيم. "شکست سياسی و اجتماعی، شکست قلم در برابر واقعيت، در هر چيزی که به آن دست زديم. شکست عمومی اهل قلم، از کسروی و هدايت گرفته که مظاهر شکست ما هستند تا بزرگ علوی و احسان طبری، تا آل احمد و شريعتی و ساعدی تا دشتی و دکتر خانلری تا کی بگويم؟ موافق و مخالف همه شکست خورده ايم. ما قهرمان های شکستيم. در آرزو و ايده آل تا آنجا که به جستجوی حقيقت مربوط است موفقيم. اما به محض اينکه آنها را به محک واقعيت می زنيم شکست می خوريم."

مسکوب پيش از آنکه رو دربايستی را با ديگران کنار بگذارد، با خود کنار گذاشته بود. از همان زمان که توده ای بود و به زندان افتاده بود، گزارش خروشچف به کنگره بيستم، و گردش تانکهای شوروی در مجارستان بر ارکان ايمان او لرزه افکنده بود.

او که هميشه اهل شک بود در يافته بود که ديگر توده ای نيست. با سرهنگ زيبايی – بازجويش – صحبت کرده بود و گفته بود و قبولانده بود که ديگر توده ای نيست. از رضاشاه که پدرش با همه متانت و جا سنگينی، در رفتن او مثل بچه ها رقصيده بود و از محمد رضاشاه که به هر حال او را به زندان افکنده بود، دل خوشی نداشت. اما اينها مانع داوری درست در باره يک دوران نمی شد.

در بحثی که با علی بنو عزيزی می کند – از معدود مصاحبه هايی که از او برجای مانده و کتاب "درباره فرهنگ و سياست" را پديد آورده است – آشکارا می گفت فقط استبداد نبود که در آن دوره ها جريان داشت.

مقدمه ای بر رستم و اسفنديار
"درد کار رستم و اسفنديار در بزرگی و پاکی آنهاست و به خلاف آن انديشه کهن ايرانی، در اين افسانه از جنگ اهورا و اهريمن نشانی نيست، اين جنگ نيکان است ... "شاهرخ مسکوب




"به دنبال استبداد دوره رضاشاهی کوشش ديگری بود برای اينکه ما با قرون وسطای تاريخمان ببريم و با دنيا همراه بشويم. برای بيرون آمدن و بريدن از دوره ای ناچار بايد با ارزشها و فرهنگ آن دوره مقابله کرد."

يک وجه ممتاز در کار شاهرخ مسکوب زبان اوست که در بهترين سطحی قرار داشت که در زمان او ممکن بود و در صلابت از نثر پيشينيان هيچ کم نداشت.

زبان بی مانندی که او داشت تا مدتها الگوی فارسی نويسان خواهد ماند. نثر دلاويزی که هرگاه لازم می آمد همچون صحنه های جنگ رستم و اسفنديار به طنطنه می افتاد و هر گاه به سير و سلوک عرفانی می رسيد از آرامشی بی حد برخوردار می شد. خودش می گفت که اين او نيست که زبان آثارش را انتخاب می کند. اين اثر است که زبان خود را "پيدا" می کند. " می گويم پيدا ... برای اينکه من زبان را انتخاب نکردم. اساساً مطلب يا فکر است که زبان خودش را پيدا می کند و به کار می گيرد. نويسنده تکليف زبان را روشن نمی کند بلکه زبان است که تکليف نويسنده را روشن می کند. هر فکری زبان خودش را دارد و يا وقتی که زبانی بيايد فکرش هم باهاش هست."

زبان

برخورد او با زبان، فلسفی بود. حيف که اين نوشته مانند تمامی نوشته های از اين دست که در مرگ کسی نوشته می شود، به تعجيل انتشار می يابد و "زبان و مليت" در دسترس نيست. عقيده داشت همان کاری که گوته يا مايستر اکهارت در زبان آلمانی کرده اند، اکنون هفتاد هشتاد سالی است که در زبان فارسی شروع شده است. در حالی که پيش از آن، زبان فارسی، درست مانند جامعه ايرانی در چهار صد سال اخير دچار انحطاط بوده است.

زبان او در آثارش از ابتدا در اوج بوده است. نثر "مقدمه ای بر رستم و اسفنديار" شاهد گويای اوج نثر او در همان آغاز راه است. " در سنت مزديسنا نيز زرتشت اسفنديار را در آبی مقدس می شويد تا رويين تن شود و او به هنگام فرو رفتن در آب چشمهايش را می بندد. از نيرنگ روزگار در اينجا ترسی غريزی و خطاکار به ياری مرگ می شتابد. آب به چشمها نمی رسد و زخم پذير می مانند. ترس از جايی فرا می رسد که درست در همان جا بايد نابود شود. ترسيدن از آبی که شستشو در آن مايه رويين تنی است! در اينجا ترس برادر مرگ است و مرگ همزاد ناگزير عالم وجود. حتی پيکان تير که دست افزار اوست خود از مرگ نمی رهد. اگر هزار در را به روی مرگ ببندی درست از روزنی که نمی پنداری، به درون آمده است زيرا از هيچ جايی نمی آيد تا خدايی راه را بر او بگيرد، در آدمی حضور دارد و از همانگاه که زندگی آغاز شد به همه جا رسيده است که نفس زيستن خود به سوی نيستی رفتن است."

و اينک خود او رفته است. " کيست که از ژرفنای خاموش مردگان در امان باشد؟"

BBC