Thursday, August 05, 2004

جراحت

جراحت

ديگر اكنون ديري و دوريست
كاين پريشان مرد ،
اين پريشان پريشانگرد ،
در پس زانوي حيرت مانده ، خاموش ست .
سخت بيزار از دل و دست و زبان بودن ،
جمله تن ، چون در دريا ، چشم
پاي تا سر ، چون صدف ، گوش ست .

ليك در ژرفاي خاموشي ،
ناگهان بي اختيار از خويش مي پرسد :
كآن چي حالي بود ؟
آنچه ميديديم و ميديدند
بود خوابي ، يا خيالي بود ؟

خامش ، اي آواز خوان ! خامش ،
در كدامين پرده مي گويي ؟
وزكدامين شور يا بيداد ؟
با كدامين دلنشين گلبانگ ، مي خواهي
اين شكسته خاطر ، پژمرده را از عم كني آزاد ؟

چركمرده صخره اي در سينه دارم او
كه نشويد همت هيچ ابر و بارانش .
پهنه ور درياي او خشكيد
كي كند سيراب جود جويبارانش ؟
با بهشتي مرده در دل ، كو ير سير بهارانش ؟
خندد ، اما خنده اش خميازه را ماند .
عقده اش پيرست و پارينه ،
ليك دردش درد زخم تازه را ماند .

گر چه ديگر دوري و ديري ست
كه زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنچيرست
ليكن از اقصاي تاريك سكوتش ، تلخ
بي كه خواهد ، يا بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خويشتن پرسد :
راستي را آن چه حالي بود ؟
دوش يا دي ، پار يا پيرار ،
چه شبي ، روزي ، چه سالي بود ؟
راست بود آن رستم دستان
يا كه سايه ي دوك زالي بود ؟؟