Monday, August 02, 2004

[Persian] سرسام نيمه شب نويسنده

سرسام نيمه شب نويسنده

اي آسمانها ! ستاره ها ! سياره ها ، ديوا رها ! اي سينه شكافته كلبه محزونم و فقيرم !
بدادم برسيد ؟ من امشب در چنگ مشتي سرود ناسروده ميميرم ...
من امشب يك قطره اشكم ... اشك سرگردان كه نميدانم براي فرو چكيدن دامن چه كسي
را بگيرم؟
تنها تو ميداني ؟ اي خواب ، اي مرغك رميده از آشيان مرطوب چشم تنها، تو ميداني و
اين شيشه ساقي مرده شراب ....كه پيكر در هم شكسته من امشب ، پاكت سربسته ي
چند نامه به مقصد نرسيده است !
بطور وحشتناكي احساس ميكنم كه همه آنچه احساس مي كنم در هيچ نقطه از پهنه تخيلات
شاعرانه ام متمركز نيست...
گفتم من امشب يك قطره اشكم !!
نه... اين صحيح نيست ، سر تا سر وجود من امشب يك نامه است ، نامه اي كه هيچ نميدانم
صاحبش كيست !
امشب بناست به فرمان همه سلول هاي سر سام گرفته بدنم به كسي نامه بنويسم . دريغا ! در بيكران احساس كران ناپذير ، صدها ناشناش فرياد ميزند كه آن نامه ننوشته از آن من است ! اگر نه مال من ، حداقل در باره من است ..
من همه اين كسان ناشناس را به رغم آشنايان نا كس ، بوسعست تلخي سرشك بيمه يك عشق ناكام دوست دارم اما چه كار كنم ؟
من اگر بر فرض نامه نويس خوبي هم باشم در نامه رساني آنقدر ورزيده نيستم كه نامه ي كسان ناشاس را در اين نيمه شب تنها كو به كو خانه به خانه بايشان برسانم .
بنابراين آه پروردگارا مرا تكليف تو معين كن من امشب به كه نامه بنويسم ؟
خداوندا كاش ميتوانستم نامه اي از طرف تو به بندگانت مينوشتم كه آخر ببينيد اي بندگان
ناخلف كار آفرينش مرا به كجا كشانيده ايد ! مثلا در دل كوه هاي سربه فلك كشيده تعدادي الماس آفريده ام .
آفريده ام به خاطر تجلي دادن عظمت سنگ ، عظمت كوه بعنوان استوار ترين مظهر خدايي استوارم.... دست خيلي از بندگان را به چشم خود ديدم كه به خاطر هديه كردن يك قطعه الماس به يك روسپي خود فروش ، دل خيلي از كوهها را آب كرد! و خانه (سنگ) را كه در شكستگي ديوار هر كلبه دهقاني آشياني است براي پرستويي بي خانمان خانه (سنگ ) را سنگريست عشق آفرين در هر جبهه پرت: براي هر سرباز گمنام .. زير پاي مذلت و تحقير خراب كرد پستان آفريدم براي شير دادن بلرزند لرزش اجتناب ناپذير پستانها : در شب التهاب يك شهوت مست چشمه همه عشق هايتان را سراب كرد ! رز آفريدم بخاطر شيريني انگوررش تلخي شرابش طومار زندگيتان را در هم فرو پيچيد و سراپاي هستي سر مستتان را ، غرق منجلاب كرد !
آه خداوندا كاش ميتوانستم امشب اينچنين نامه اي از طرف تو ببندگانت مينوشتم.. افسوس..
هزار افسوس كه احساسات خاكي من هرگز آن لياقت را ندارد كه ترجمان احساس آسماني تو باشد . بنابراين .... پروردگارا ! به كه بنويسم؟؟
هان ! پيدا ! نامه اي مينويسم بدخترم (ربكا)مينويسم دختر زيباي ۲۸ روزه ام !!
ربكاي نازنين من به كجا آمده اي ؟چرا آمده اي ؟ من باعث شدم ؟ خاك بر سر من ! به كجا آوردمت ؟ براي تقسيم كردن درد هاي بيدرمانم با تو ؟ آخ ، ربكا بشر تا چه پايه خود پسند
است ؟؟
اما ، نه چه ميگويم ؟ دخترم را هر چند من ميخواستم بيايد .. اما اين تو بودي خدا كه
فرستاديش ...
فرستاده ي خدا را نميتوان ناراحت كرد ... پس من چكار كنم ؟؟ اين هم كه نشد !
خداوندا ! نميدانم به مرده ها ميتوان نامه نوشت ؟ بخدا ، خدا ، اگر ميشد نامه اي به همه
مردگان ( پرلاشر) فرانسه مينوشتم .. از آنها ميخواستم از طرف من به اين فرانسويان نامسلمان بگويد كه از جان الجزاير مسلمان چه ميخواهيد ؟ حرام بر شما آن شراب و
شامپاين معروفي كه مايه اش خون ماتم زده شنزارهاي خونين آفريقاست ؟
و يا نامه اي مينوشتم به بتهوون بزرگ...؟ مينوشنم ! اي انسان بزرگوار تو سمفوني
(هروئيفاي) خود را به خاطر ناپلئون ساختي .... اما تا احساس كردي كه آن مرد آزادي
ديگران را به خاطر امپراطوري خود ، لگد مال ميكند ، نامش را هميشه از صفحه سمفوني
معروف ، زدودي !
اما حالا ... كاش زنده بودي ... ميديدي كه زاد گاه تو لگد مال چند جور سرباز ناجور است
و دختران آلماني با الويس پريسلي آمريكايي با چه شوري بر سنگ مزارت راك اندرول
ميرقصند!
اما نه خداوند ! مگر زنده ها مرده اند كه به مرده ها نامه بنويسم ؟
اصولا چرا دور بريم ؟ نامه اي مينويسم به سوپور محله مان ! از او خواهش ميكنم
سپده دم يكي از اين روز ها پيكر محنت زده مرا هم با آشغال همسايه آوازه خوانم كه
حنجره اش از سلامتي سر چند دهني آواز ، بگذر گاه سكه هاي متحرك طلا ،تبديل شده
ببرد و نامه اي مينويسم به يك آب حوضي دوره گرد .. مينويسم اي هم وطن تيره روز
خانه به دوشم دلم ميخواست از خود خانه اي داشتم همه در و ديوارش را ، حياطش را ،
اتاقهايش را همه و همه را به صورت حوض در مياوردم تا تو به خاطر يك لقمه نان همه
آ نها را خالي كني !
دريغا كه خود در اتاقي زندگي ميكنم كه از فرط رطوبت همچو حوضي است كه گويي تازه
خاليش كرده اند .
خداوندا قلبم گرفت ! ديوانه شدم به من ياري ده ، بگو امشب من براي چه كسي ، به كجا
بنويسم ؟
كاش سراغ مارلن را بگيرم تو خودت ميداني خدا كه مظهر همه عشق هاي سرگردان من
است.
كاش نامه اي به او بنويسم بنويسم مارلن من مارلن نازنينم ...
تو درياي بيكران از عشقي بيكراني ..افسوس كه تو، جز سبكسري بَلَم ، سبكسري ،
سنگيني عظمت هيچ كشتي را لمس نكرده اند.
من كشتي دريا گم كرده ام .. مارلن ! بيا هم درياي من باش هم ، ناخدايم ...
آخ ، مارلن، كجايي؟
نه ، خداوندا! اينهم نشد .من امشب اصئلا حال نوشتن ندارم .. باشد براي يك شب ديگر
... با يك شور ديگر .... شب بخير !
پايان