Sunday, September 05, 2004

سترون

سياهي از درون کاهدود پشت درياها
برآمد با نگاهي حيله گر با اشکي آويزان .
به دنبالش سياهي هاي ديگر آمدند از راه ؛
يگستردند بر صحراي عطشان قيرگون دامان
سياهي گفت :
« - اينک من بهين فرزند درياها
شما را - اي ‍گروه تشنگان - سيراب خواهم کرد .
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران ؛
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد .
بپوشد هر درختي ميوه اش را درپناه من ؛
ز خورشيدي که دائم مي مکد خون و طراوت را
نبينم ... واي ! ... اين شاخک چه بي جان است و پژمرده ... »
سياهي با چنين افسون مسلط گشت بر صحرا .

زبر دستي که دائم مي مکد خون و طراوت را
نهان در پشت اين ابر دروغين بود و مي خنديد .
مه از قعر محاقش پوزخندي زد بر اين تزوير ؛
نگه مي کرد غار تيره با خميازه ي جاويد

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند :
« - ديگر اين
همان ابرست کاندر پي هزاران روشني دارد . »
ولي پير دروگر گفت با لبخندي افسرده :
« - فضا را تيره مي دارد ؛ ولي هرگز نمي بارد .»
خروش رعد غوغا کرد با فرياد غول آسا .
غريو از تشنگان برخواست :
« - بارانست ... هي ! .. باران !
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر ... »
ز شادي گرم شد خون در عروق سرد بيماران

به زير ناودان ها تشنگان با چهره هاي مات
فشرده بين کف ها کاسه هاي بي قراري را .
« - تحمل کن پدر ؛ بايد تحمل کرد ... »
« - مي دانم ؛
تحمل مي کنم اين حسرت و چشم انتظاري را ... »

ولي باران نيامد ...
« - پس چرا باران نمي آيد ؟ »
« - نمي انم ؛ ولي اين ابر بارانيست؛ مي دانم . »
« - ببار اي ابر باراني ؛ ببار اي ابر باراني ؛
شکايت مي کنند از من لبان خشک عطشانم .»

« - شما را اي گروه تشنگان ! سيراب خواهم کرد .»
صداي رعد آمد باز با فرياد غول آسا ؛
ولي باران نيامد ..
« - پس چرا باران نمي آيد ؟ »
سرآمد روزها با تشنگي بر مردم صحرا

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند :
« - آيا اين
همان ابرست کاندر پي هزاران روشني دارد ؟ »
و آن پير دروگر گفت با لبخند زهر آگين :
« - فضا را تيره مي دارد ؛ ولي هرگز نمي بارد ... »