Sunday, September 05, 2004

[Persian] آرش کمان گير

برف مي بارد ؛
برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ
کوه ها خاموش ؛
دره ها دلتنگ .
راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ

بر نمي شد گر ز بام کلبه ها دودي
يا که سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد
رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان
ما چه مي کرديم در کولاک دل آشفته ي دم سرد ؟
آنک آنک کلبه اي روشن
روي تپه روبروي من ...
در گشودندم ؛
مهربانيها نمودندم ؛
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله ي آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز :

« - گفته بودم زندگي زيباست ؛
گفته و ناگفته اي بس نکته ها کاين جاست .
آسمان باز ؛
آفتاب زر ؛
باغ هاي گل ؛ دست هاي بي در و پيکر ؛

سر برون آوردن گل از درون برف ؛
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب ؛
بوي خاک عطر باران خورده در کهسار ؛
خواب گندمزار ها در چشمه ي مهتاب ؛

آمدن ؛ رفتن ؛ دويدن ؛
عشق ورزيدن ؛
در عم انسان نشستن ؛
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي کوبيدن ؛

کار کردن ؛ کار کردن ؛
آرميدن ؛
چشم انداز بيابان هاي خشک و تشنه را ديدن ؛
چرعه هايي از سبوي تازه آب پاک نوشيدن ؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوي کوه راندن ؛
هم نفس با بلبلان کوهي آواره خواندن ؛
در تله افتاده آهو بچگان را شير دادن ؛
نيم روز خستگي را در پناه دره ماندن ؛

گاهگاهي زير سقف اين سفالين بام هاي مه گرفته
قصه هاي درهم غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن ؛
بي تکان گهواره ي رنگين کمان را
در کنار بام ديدن ؛

يا شبي برفي
پيش آتش ها نشستن ؛
دل به رويا هاي دامن گير و گرم شعله بستن ...

آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست .
گر بيفروزيش رفص شعله اش در هر کران پيداست ؛
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست ... »

پيرمرد آرام و با لبخند
کنده اي درکوره ي افسرده جان افکند .
چشم هايش در سياهي هاي کومه جستجو مي کرد ؛
زير لب با خود گفتگو مي کرد :

« - زندگي را شعله بايد برفروزنده ؛
شعله ها را هيمه سوزنده

جنگلي هستي تو اي انسان ؛
جنگل ! اي روييده آزاده ؛
بي دريغ افکنده روي کوه ها دامان ؛
آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد ؛
چشمه ها در سايبان هاي تو جوشنده ؛
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان ؛
جان تو خدمتگر آتش ...
سربلند و سبز باش ؛ اي جنگل انسان . »

« زندگي شعله مي خواهد . » صدا سر داد عمو نوروز .
« شعله ها را هيمه بايد روشني افروز
کودکانم ... داستان ما ز آرش بود ؛
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود ..

روزگاري بود ؛
روزگار تلخ و تاري بود .
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره ؛
دشمنان بر جان ما چيره ؛
شهر سيلي خورده هذيان داشت ؛
بر زبان بس داستان هاي پريشان داشت
زندگي سرد و سيه چون سنگ ؛
روز بدنامي
روزگار ننگ ؛
غيرت اندر بند هاي بندگي پيچان

فصل ها فصل زمستان شد ؛
صحنه ي گل گشت ها گم شد ؛ نشستن در شبستان شد
در شبستان هاي خاموشي
مي تراويد از گل انديشه ها عطر فراموشي

ترس بود و بال هاي مرگ ؛
کس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ .

سنگر آزادگان خاموش ؛
خيمه گاه دشمنان پر جوش ؛
مرز هاي ملک
همچو سرحدات دامن گستر انديشه بي سامان
برج هاي شهر
همچو باروهاي دل بشکسته و ويران
دشمنان بگذشته از سرحد و از بارو ...

هيچ سينه کينه اي در بر نمي اندوخت .
هيچ دل مهري نمي ورزيد .
هيچ کس دستي به سوي کس نمي آورد .
هيچ کس در روي ديگر کس نمي خنديد

باغ هاي آرزو بي برگ ؛
آسمان اشک ها پر بار
گرم رو آزادگان در بند ؛
روسپي نامردمان در کار ...
انجمن ها کرد دشمن ؛
رايزن ها گرد هم آورد دشمن ؛
تا به تدبيري که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما شکست برانديشند

نازک انديشانشان بي شرم ؛
که مباداشان دگر روز بهي در چشم -
يافتند آخر افسوني را که مي جستند ..

چشم ها با وحشتي در چشم خانه هر طرف را جستجو مي کرد ؛
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي کرد :

( آخرين فرمان !
آخرين تحقير ...
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان !
گر به نزديکي فرود آيد
خانه هامان تنگ
آرزومان کور ...
ور بپرد دور
تا کجا ؟ .. تا چند ؟ ...
آه ! .. کو بازوي پولادين و کو سر پنجه ي ايمان ؟ )

هر دهاني اين خبر را بازگو مي کرد ؛
چشم ها بي گفتگويي هر طرف را جستجو مي کرد . »

پيرمرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد
از ميان دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد .
برف روي برف مي باريد .
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد .

صبح مي آمد ؛
پيرمرد آرام کرد آغاز :

« پيش روي لشگر دشمن سپاه دوست ؛
دشت نه ؛ دريايي از سرباز

آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست .
بي نفس مي شد شياهي در دهان صبح ؛
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز ؛
لشگر ايرانيان در اضطرابي سخت درددآور ؛
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يکديگر ؛
کودکان بر بام ؛
دختران بنشسته بر روزن ؛
مادران غمگين کنار در

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته ؛
خلق چون بحري بر آشفته ؛
به جوش آمد ؛
خروشان شد ؛
به مو ج افتاد ؛
برش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد .

- منم آرش ؛

چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن :

منم آرش ؛ سپاهي مردي آزاده ؛
به تنها تير ترکش آزمون تلختان را
اينک آماده
مجوييدم نسب ؛
فرزند رنج و کار ؛
گريزان چون شهاب از شب ؛
چو صبح آماده ي ديدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش ؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش .
شما را باده و جامه ؛
گوارا و مبارک باد !

دلم را در ميان دست مي گيرم ؛
و مي فشارمش در چنگ ؛
دل اين جام پر از کين ير از خون را ؛
دل اين بي تاب خشم آهنگ ...
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم ؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم !
که جام کينه از سنگ است ؛
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است .
درين پيکار
در اين کار
دل خلقي است در مشتم ؛
اميد مردمي خاموش هم پشتم .

کمان کهکشان دردست ؛
کمانداري کمان گيرم ؛
شهاب تيزرو تيرم ؛
ستيغ سربلند کوه ماوايم .
به چشم آفتاب تازه رس جايم
مرا تير است آتش پر ؛
مرا باد است فرمان بر ؛

وليکن چاره را امروز زور و پهلواني نيست .
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست
در اين ميدان
بر اين پيکان هستي سوز سامان ساز
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز
پس آنگه سر به سوي آسمان بر کرد ؛
به آهنگي دگر گفتار ديگر کرد :

درود اي واپسين صبح ؛ اي سحر به درود !
که با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود .
به صبح راستين سوگند !
به پنهان آفتاب مهربار پاک بين سوگند !
که آرش جان خود در تير خواهد کرد
پس آنگه بي درنگي خواهدش افکند

زمين مي داند اين را آسمان ها نيز
که تن بي عيب و جان پاک است ؛
نه نيرنگي به کار من نه افسوني ؛
نه ترسي در سرم نه در دلم باک است

درنگ آورد و يک دم شد به لب خاموش ؛
نفس در سينه ها بي تاب مي زد جوش .

ز پيشم مرگ
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد ؛
به هر گام هراس افکن
مرا با ديده ي خون بار مي پايد .
به بال کرکسان گرد سرم پرواز مي گيرد ؛
به راهم مي نشيند ؛ راه مي بندد ؛
به رويم سرد مي خندد ؛
به کوه و دره مي ريزد طنين زهر خندش را
و بازش باز مي گيرد .

دلم از مرگ بيزار است ؛
که مرگ اهرمن خو آدمي خوار است ؛
ولي آن دم که ز اندوهان روان زندگي تار است
ولي آن دم که نيکي و بدي را گاه پيکار است
فرو رفتن به کام مرگ شيرين است ؛
همان بايسته ي آزادگي اين است .

هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيک اميد خويش مي داند ؛
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهي مي گيردم ؛ گه پيش مي راند .

پيش مي آيم ؛
دل و جان را به زيور هاي انساني مي آرايم ؛
به نيرويي که دارد زندگي در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ي ترس آفرين مرگ خواهم کند ؛

نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد ؛
به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد :

برآ اي آفتاب اي توشه ي اميد ؛
برآ اي خوشه ي خورشيد ؛
تو جوشان چشمه اي ؛ من تشنه اي بي تاب ؛
برآ سر ريز کن تا جان شود سيراب ؛

چو پا در کام مرگي تند خو دارم ؛
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاشجو دارم ؛
به موج روشنايي شستشو خواهم ؛
ز گلبرگ تو - اي زرينه گل - من رنگ و بو خواهم .

شما اي قله ها سرکش خاموش !
که پيشاني به تندر هاي سهم انگيز مي ساييد .
که بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي ؛
که سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي کوبيد ؛
که ابر آتشين را در پناه خويش مي گيريد

غرور و سربلندي هم شما را باد !
اميدم را بر افرازيد ؛
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر داريد ؛
غرورم را نگه داريد .
بسان آن پلنگاني که در کوه و کمر داريد ؛

زمين خاموش بود و آسمان خاموش ؛
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش .

به يال کوه ها لغزيد کم کم پنچه ي خورشيد
هزاران نيزه ي زرين به چشم آسمان پاشيد ؛

نظر افکند آرش سوي شهر آرام ؛
کودکان بر بام ؛
دختران بنشسته بر روزن ؛
مادران غمگين کنار در ؛
مرد ها در راه ؛
سرود بي کلامي با غمي جانکاه ؛
ز چشمان بر همي شد با نسيم صبح دم همراه

کدامين نغمه مي ريزد ؟
کدام آهنگ آيا مي تواند ساخت ؟
طنين گام هاي استواري را که سوي نيستي مردانه مي رفتند ؟
طنين گام هايي را که آگاهانه مي رفتند ؟

دشمنانش در سکوتي ريشخند آميز
راه وا کردند
کودکان از بام ها او را صدا کردند ؛
مادران او را دعا کردند ؛
پيرمدان چشم گرداندند ؛
دختران بفشرده گردنبندها در مشت
همراه او قدرت عشق و وفا کردند

آرش اما همچنان خاموش ؛
از شکاف دامن البرز بالا رفت .
وز پي او
پرده هاي اشک پي در پي پرود آمد

بست يکدم چشمهايش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رويا ؛
کودکان با ديدگان خسته و پيجو ؛
در شگفت از پهلواني ها ؛
شعله هاي کوره در پرواز ؛
باد در غوغا ؛

شامگاهان
راهجوياني که مي جستند آرش را به روي قله ها پيگير
باز گرديدند ؛
بي نشان از پيکر آرش ؛
با کمان و ترکشي بي تير

آري آري جان خود در تير کرد آرش ؛
کار صدها صد هزاران تيغه ي شمشير کرد آرش

تير آرش را سوارني که مي راندند بر جيحون ؛
به ديگر نيمروزي از پي آن روز
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند ؛
و آنجا را از آن پس
مرز ايران شهر و توران باز ناميدند

آفتاب
در گريز بي شتاب خويش
سال ها بر بام دنيا پا کشان سر زد .
ماهتاب
بي نصيب از شبروي هايش همه خاموش ؛
در دل هر کوي و هر برزن
سر به هر ايوان و هر در زد

آفتاب و ماه را در گشت .
سال ها بگذشت .
سال ها و باز
در تمام پهنه ي البرز
وين سراسر قله ي مغموم و خاموشي که مي بيند
وندرون دره هاي برف آلودي که مي دانيد ؛
رهگذرهايي که شب در ره مي مانند ؛
نام آرش را پياپي در دل کهسار مي خوانند ؛
و نياز خويش مي خواهند ...

با دهان سنگ هاي کوه آرش مي دهد پاسخ :

مي کندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه .
مي دهد اميد ؛
مي نمايد راه ؛

در برون کلبه مي بارد ؛
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ ؛
کوه ها خاموش ؛ دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ ..

کودکان ديري است در خوابند ؛
در خوابست عمو نوروز
مي گذارم کنده اي هيزم در آتشدان
شعله بالا مي رود پر سوز ...