Monday, September 06, 2004

به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است حرفهايم مثل يک تکه چمن روشن بود
من به آنان گفتم آفتابي لب درگاه شماست
که اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد
و به آنان گفتم سنگ آرايش کوهستان نيست
همچنانيکه فلز زيوري نيست به اندام کلنگ
و من آنان را به صداي قدم پيک بشارت دادم
و به نزديکي روز و به افزايش رنگ
به طنين گل سرخ پش پرچين سخن هاي درشت
و به آنان گفتم در کف دست زمين گوهر ناپيدايي ست
که رسولان همه از تابش آن خيره شدند
پي گوهر باشيد
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد
زير بيدي بوديم
برگي از شاخة بالاي سرم چيدم
گفتم: آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟؟؟
مي شنيدم که به هم مي گفتند: سحر مي داند سحر!!!!!
سر هر کوه رسولي ديدند ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کرديم تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودي بود
جيبشان را پر عادت کرديم
دستشان را نرسانديم به سرشاخة هوش
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم