براي «شهريار» ملك سخن
خداحافظ «يالان دنيا»!
آرش روزبه
... و سرانجام آفريننده «حيدربابا» زير لب گفت: خداحافظ «يالان دنيا!»* و پس از عمري شوريدگي و بيپيرايگي در مقبرةالشعراي تبريز در كنار بزرگاني چون خاقاني، همام تبريزي، قطران و... آرميد.
سيد محمدحسين بهجت تبريزي كه همگان او را با نام هنرياش «شهريار» ميشناسند، هرچند شاعري تركزبان بود، اما بيش از آنكه متعلق به ديار آذربايجان باشد، بخشي از هويت فرهنگي و ملي ايران است.
شهريار ملك سخن، تنها شاعر ايراني معاصر است كه برخي آثارش از جمله منظومه جاودانه «حيدربابا» به 90 زبان زنده دنيا ترجمه شده و به اين ترتيب، خود را از محدوده مرزهاي جغرافيايي و سياسي رهانيده و به چهرهاي جهاني تبديل گرديده است.
در جاودانگي و درجه رفيع هنري «حيدربابا»، همين بس كه اين منظومه در بسياري از دانشگاههاي آمريكا، اروپا و آسياي مركزي، موضوع رسالههاي دكتري بوده و موسيقيدانان بزرگي مانند «هاژاك» بر پايه آن، قطعات ماندگاري را خلق كردهاند.
شهريار در طول زندگي خود، 31 هزار بيت شعر سرود كه جالب است بدانيم، 28 هزار بيت از اين اشعار، فارسي و بقيه به زبان مادرياش است.
او شاعري «زمانآگاه» بود و مانند بسياري ديگر از همتايانش در گذشتههاي از دست رفته يا در تخيلات دستنيافتني سير نميكرد. او به همان اندازه كه از فرشته الهام و قدرت زايدالوصف تخيل شاعرانهاش بهره ميگرفت، اطرافش را نيز خوب ميديد و از اين رو در كنار غزلهاي عاشقانه و عارفانهاش كه خبر از ظهور «حافظ عصر جديد» ميدادند، بسياري از اشعارش، رنگ و بوي زمان و رويدادهاي روزگارش را دارند و به نوعي روايتگر تاريخي است كه شهريار در آن ميزيسته است.
شهريار، استاد بيبديل شعر كهن بود، ولي هنگامي كه عدهاي او را متهم كردند كه با شعر نو و ادبيات نوين بيگانه است، شاهكار بزرگ خود در شعر نو را درباره «مادر» سرود و بدخواهان خود را به سكوت دايمي محكوم ساخت.
او نمونه كامل دلدادگي و عشقورزي بود و داستان ترك طبابت و روي آوردن به دنياي پررمز و راز شعر، خود گواه اين مدعاست.
شهريار، وطنپرستي ديندار بود و در اشعارش ميتوان اين دو ويژگي را به وضوح ديد. «هماي رحمت» او كه زبانزد خاص و عام است، گواهي بر عشق او به اهل بيت (عليهمالسلام) ميباشد و آنجا كه ميسرايد:
«گرم خون ريخت دشمن، شهريارا!
به خون داني چه بندم نقش؟ ايران»
بر دلدادگياش به ايران عزيز صحه ميگذارد.
... و همه اين فضايل و كمالات براي اينكه سالروز پرواز آخرينش را «روز ملي شعر» بنامند، كفايت ميكرد. علاوه بر اينكه اين انتخاب به گونهاي ظريف «وفاق ملي» را نيز تحكيم ميكند.
«شهريار» نه متعلق به آذربايجان و ايران كه اكنون متعلق به تمام جهانيان است.
*اشاره به بخشي از منظومه «حيدربابا»
حيدربابا ، دوْنيا يالان دوْنيادى
سليماننان ، نوحدان قالان دوْنيادى
اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنيادى
هر کيمسَيه هر نه وئريب ، آليبدى
افلاطوننان بير قورى آد قاليبدى
حيدربابا، دنيا، دنيايي است دروغين
دنيايي است كه از سليمان و نوح به جا مانده است.
دنيايي است كه فرزند ميزايد تا آن را به درد و رنج اندازد
دنيايي است كه به هركه هرچه داده، پس گرفته است
چنانچه از افلاطون، فقط يك نام خشك و خالي باقي مانده است.
ولي حالا چرا
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟
بيوفا حالا كه من افتادهام از پا چرا؟
نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر ميخواستي حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توأم فردا چرا؟
نازنينا ما به ناز تو جواني دادهايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا؟
وه كه با اين عمرهاي كوته بياعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان، پريشان ميكند
در شگفتم من نميپاشد ز هم دنيا چرا؟
شهريارا بي حبيب خود نميكردي سفر
راه عشق است اين يكي بيمونس و تنها چرا؟
تو بمان و دگران
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از كوي تو ليكن عقب سرنگران
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي
تو بمان و دگران واي بحال دگران
ميروم تا كه به صاحبنظري باز رسم
محرم ما نبود ديدهي كوتهنظران
دلِ چون آينهي اهل صفا ميشكنند
كه ز خود بيخبرند اين زخدا بيخبران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
كاين بود عاقبت كار جهان گذران
شهريارا غم آوارگي و در بدري
شورها در دلم انگيخته چون نوسفران
مشت
با مشت بسته چشم گشودي در اين جهان
يعني به غير حرص و غضب نيست حالي ام
با مشت باز هم روي آخر به زير خاك
يعني ببين كه ميروم و دستِ خاليام
قسمت هايي از شعر مادر
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله اي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول مي خورد
هر کنج خانه صحنه اي از داستان اوست
در ختم خويش هم به سر کار خويش بود
بيچاره مادرم! ****
هر روز مي گذشت از اين زير پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل کوچه مي رود
چادر نماز فلفلي انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هويج هم امروز مي خرد
بيچاره پيرزن همه برف است کوچه ها ***
نه او نمرده
مي شنوم من صداي او
با بچه ها هنوز سر و کله مي زند
ناهيد! لال شو
بيژن! برو کنار
کفگير بي صدا
دارد براي ناخوش خود آش مي پزد ***
او مرد در کنار پدر زير خاک رفت
اقوامش آمدند پي سر سلامتي
يک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسيار تسليت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زياد!
اما نداي قلب به گوشم هميشه گفت:
اين حرفها براي تو مادر نمي شود ***
پس اين که بود
ديشب لحاف رد شده برروي من کشيد؟
ليوان آب از بغل من کنار زد؟
در نصفه هاي شب
يک خواب سهمناک و پريدم به حال تب
نزديک هاي صبح
او باز زير پاي من اينجا نشسته بود
آهسته با خدا
راز و نياز داشت
نه او نمرده است ***
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه من هر چه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر مي شود خموش؟
آن شيرزن بميرد؟ اوشهريار زاد
هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق/ ***
<< Home