ايران در يک بازی پر گل قهرمان چهارم جهان را از دور مسابقات جام ملتهای آسیا حذف کرد
This weblog belongs to Iranian Students Association at the University of Ottawa.
سلام خدمت آقا بهرام گل و ساير عزيزان!
جهت تلطيف فضاي وبلاگ و نيز اظهار فضل! قطعاتي چند به زبان شيرين فارسي تقديم گرديد. اميد است مقبول افتد!
باقي بقايتان!
Prince Ali
وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي کرد .
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم .... علتش رو نميدونم .
--------------------------------------------------------------------------------
تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت ديدن فيلم و خوردن ۳ بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم .... علتش رو نميدونم .
--------------------------------------------------------------------------------
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم " ، و گونه منو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم .... علتش رو نميدونم .
--------------------------------------------------------------------------------
يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم و گونه منو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم .... علتش رو نميدونم .
--------------------------------------------------------------------------------
نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، توي کليسا ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم .... علتش رو نميدونم .
--------------------------------------------------------------------------------
سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.!"
اگر شما زن حامله اى را بشنا سيد كه در حال حاضر هشت تا بچه ى كور و كچل دارد ، آيا موافق هستيد كه اين خانم حامله سقط جنين بكند تا يك نفر ديگر به كور و كچل هاى اين دنياى لعنتى اضافه نشود ؟ اين را هم بگويم كه : از هشت تا كور و كچل هاى اين عليامخدره ى محترمه ! ، سه تا شان كر و لال ، دو تا شان نا بينا ، يكى شان عقب افتاده ى ذهنى است و خود عليا مخدره هم به بيمارى سيفليس مزمن مبتلاست ! به نظر شما آيا اين خانم حامله ، بايد سقط جنين كند ؟؟
سئوال دوم :
فرض بفرماييد حالا موقع انتخابات است و شما بايد از ميان سه كانديداى رياست جمهورى ، يكى را انتخاب كنيد . شما كداميك از اين سه كانديدا را انتخاب خواهيد كرد ؟
الف -- كانديداى اولى ، با سياستمداران و سياست بازان حقه باز و بد كاره و لجاره و مفتخور و بد نام ، بده بستان دارد و اهل فال بينى و پيشگويى و استخاره و اين نوع مزخرفات است روزى هشت تا ده ليوان مارتينى مى خورد ، سيگار برگ دود مى كند و دو تا فاسق لگورى هم دارد .
ب --- كانديداى دومى ، تا لنگ ظهر مى خوابد . ترياك مى كشد و هر شامگاه نيم بطر ويسكى را روانه ى خندق بلا مى كند .
ج --- كانديداى سوم ، يك قهرمان جنگ است ، گوشت نمى خورد ، سيگار نمى كشد ، گاهگدارى يك ليوان آبجو مى نوشد ، و اهل زن بازى و حقه بازى هاى ديگر هم نيست . شما كداميك از اين سه نفر را روانه ى كاخ رياست جمهورى خواهيد كرد ؟؟
لطفا نخست تصميم تان را بگيريد ، بعدا به پاسخ اين پرسش ها توجه فرماييد .
و اما پاسخ پرسش ها
كانديداى اولى فرانكلين روزولت است
كانديداى دومى وينستون چرچيل است
. و كانديداى سومى ، آدولف هيتلر
!! و اما پاسخ به پرسش نخست
: اگر شما به سئوال مربوط به آن عليا مخدره حامله پاسخ مثبت داده ايد ، از تولد بتهوون جلوگيرى كرده ايد !!
و نتيجه ى اخلاقى اينكه : قبل از پيشداورى و قضاوت ، كمى فكر كنيد !!
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
کسي سربرنيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد نتواند
که ره تاريک و لغزان است .
وگر دست محبت سوي کس يازي
به اکراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است.
نفس کز گرمگاه سينه مي آيد برون ابري شود تاريک
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس کاينست ، پس ديگر چه داري چشم
زچشم دوستان دور يا نزديک.
***
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چرکين !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آي...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم ، من ، ميهمان هر شبت ،لولي وش مغموم
منم ، من ، سنگ تيپا خورده رنجور
منم ، دشنام پست آ فرينش ، نغمه ناجور
***
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم.
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد.
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است.
***
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه مي گويي که بيگه شد ، سحرشد ، بامداد آمد؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست.
حريفا ! گوش سرما برده است ، اين يادگار سيلي سرد زمستان است.
و قنديل سپهر تلگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است.
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يکسان است.
***
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان ،
نفس ها ابر ، دلها خسته و غمگين ،
درختان اسکلتهاي بلور آجين ،
زمين دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،
غبارآلوده مهر و ماه ،
زمستان است...
پيري خردمند در دشتي پوشيده از برف قدم مي زد که به زن گرياني رسيد.
از او پرسيد : چرا گريه مي کني ؟
زن پاسخ داد : وقتي به زندگي ام مي انديشم ، به جواني ام به زيبايي ام که در آينه مي ديدم
و به مردي که دوست داشتم ، احساس مي کنم که ؛ خداوند بي رحم است که قدرت حافظه را به انسان
بخشيده ، زيرا او مي دانست که من بهار عمرم را به ياد مي آورم و مي گريم.
مرد خردمند در ميان دشت پر از برف ايستاد و به نقطه ي خيره شد و سپس به فکر فرو رفت .
زن از گريستن دست کشيد و پرسيد : در آن جا چه مي بيني؟
خردمند پاسخ داد : دشتي از گل سرخ !
خداوند ، آن گاه که قدرت حافظه را به من بخشيد ، بسيار سخاوتمند بود ، زيرا او
مي دانست در زمستان مي توانم همواره بهار را به ياد آورم و لبخند بزنم.
پدر را گذاشتيم توي خاک..يکي کنار گوشم توي آن هم صداي گريه و زاري گفت خودت برو تلقين را بخوان که پسر بزرگش هستي.برو کي غير از تو بخواند؟صداي خان عمو بود با آن همه سبيل که روي صورتش داشت نم نمک گريه مي کرد و اصلا آن اشکها بهش نمي آمد.گفت بلدي يا نه؟گفتم آره...
رفتم توي گور نگاه کردم به صورت رنگ پريده بابا که ديگر تويش درد نبود.لبخند زدم.خم شدم گونه اش را بوسيدم. لبهايم را بردم در گوشش... اسمع..افهم...مي شنوي بابا؟مي شنوي يا بلند تر بگويم؟
آمدم بيرون...گريه کردند همه...من هم گريه کردم.سنگ گذاشتند،خاک ريختند.من هم ريختم...توي دلم داشتم مي خنديدم.بابا سمعکش را نزده بود...شب اول قبر را چگونه گذراند هرگز نفهميدم.سمعکش هنوز روي ميزم است.اسمع؟افهم؟مي شنوي يا بلند تر بگويم؟
حدود جواني
از شمال محدود است ، به آينده اي كه نيست
به اضافه ي غم پيري و سايه ي مخوف ممات
از جنوب به گذشته ي پوچي پر از خاطرات تلخ
گاهي اوقات شيرين
مشرق ، طلوع آفتاب عشق ، صلح با مرگ
شروع جنگ حيات
مغرب ، فرسنگها از حيات دور ، آغوش تنگ گور
غروب عشق ديرين
اين چه حدوديست ! آيا شنيده اي و ميداني ؟
حدود دنياي متزلزلي است موسوم به : جواني !
هذيان يك مسلول
همره باد از نشيب و فراز كوهساران
از سكوت شاخه هاي سرفراز بيشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمين ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
از مزار بيكسي گمگشته در موج مزاران
مي خراشد قلب صاحب مرده اي را سوز سازي
سازنه ، دردي ، فغاني ، ناله اي ،اشك نيازي
مرغ حيران گشته اي در دامن شب مي زند پر
مي زند پر بر در و ديوار ظلمت مي زند سر
ناله مي پيچد به دامان سكوت مرگ گستر
اين منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز كن در
باز كن در باز كن ... تا ببينمت يكبار ديگر
چرخ گردون ز آسمان كوبيده اينسان بر زمينم
آسمان قبر هزاران ناله ، كنده بر جبينم
تا رغم گسترده پرده روي چشم نازنينم
خون شده از بسكه ماليدم به ديده آستينم
كو به كو پيچيده دنبال تو فرياد حزينم
اشك من در وادي آوارگان ،آواره گشته
درد جانسوز مرا بيچارگيها چاره گشته
سينه ام از دست اين تك سرفهها صد اره گشته
بر سر شوريده جز مهر تو سودايي ندارم
غير آغوش تو ديگر در جهان جايي ندارم
باز كن ! مادر ، ببين از باده ي خون مستم آخر
خشك شد ، يخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر اي مادر زماني من جواني شاد بودم
سر به سر دنيا اگر غم بود ، من فرياد بودم
هر چه دلمي خواست در انجام آن آزاد بودم
صيد من بودند مهرويان و من صياد بودم
بهر صد ها دختر شيرين صفت و فرهاد بودم
درد سينه آتشم زد ، اشك تر شد پيكر من
لاله گون شد سر به سر ، از خون سينه بستر من
خاك گور زندگي شد ، در به در خاكستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلويم
وه ! چه داني سل چها كرده است با من ؟ من چه گويم
هنفس با مرگم و دنيا مرا از ياد برده
ناله اي هستم كنون در چنگ يك فرياد مرده
اين زمان ديگر براي هر كسي مردي عجيبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غريبم
غير طعن و لعن مردم نيست اي مادرنصيبم
زيورم ، پشت خميده ، گونه هاي گود ، زيبم
ناله ي محزون حبيبم ، لخته هاي خون طبيبم
كشته شد ، تاريك شد ، نابود شد ، روز جوانم
ناله شد ،افسوس شد ، فرياد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بيداد سل سوز نهانم
خواهي از جويا شوي از اين دل غمديده ي من
بين چه سان خون مي چكد از دامنش بر ديده ي من
وه ! زبانم لال ، اين خون دل افسرده حالم
گر كه شر توست ، مادر ... بي گناهم ، كن حلالم
آسمان ! اي آسمان ... مشكن چنين بال و پرم را
بال و پر ديگر چرا ؟ ويران كه كردي پيكرم را
بسكه بر سنگ مزار عمر كوبيدي سرم را
باري امشب فرصتي ده تا ببينم مادرم را
سر به بالينش نهم ، گويم كلام آخرم را
گويمش مادر ۱ چه سنگين بود اين باري كه بردم
خون چرا قي مي كنم ، مادر ؟ مگر خون كه خوردم
سرفه ها ، تك سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس كنين آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسيده
آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسيده
زير آن سنگ سيه گسترده مادر ، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش ، مي خواهم بخوابم
عشقها ! اي خاطرات ...اي آرزوهاي جواني !
اشكها ! فريادها اي نغمه هاي زندگاني
سوزها ... افسانه ها ... اي ناله هاي آسماني
دستتان را ميفشارم با دو دست استخواني
آخر ... امشب رهسپارم سوي خواب جاوداني
هر چه كردم يا نكردم ، هر چه بودم در گذشته
كرچه پود از تار دل ،تار دل از پودم گسسته
عذر مي خواهم كنون و با تني درهم شكسته
مي خزم با سينه تا دامان يارم را بگيرم
آرزو دارم كه زير پاي دلدارم بميرم
تالياس عقد خود پيچيد به دور پيكر من
تا نبيند بي كفن ،فرزند خود را ، مادر من
پرسه مي زد سر گران بر ديدگان تار ،خوابش
تا سحر ناليد و خون قي كرد ، توي رختخوابش
تشنه لب فرياد زد ، شايد كسي گويد جوابش
قايقي از استخوان ،خون دل شوريده آبش
ساحل مرگ سيه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش درياي خوني ، خفته موج و ته نشسته
دستهايش چون دو پاروي مج و در هم شكسته
پيكر خونين او چون زورقي پارو شكسته
مي خورد پارو به آب و ميرود قايق به ساحل
تا رساند لاشه ي مسلول بيكس را به منزل
آخرين فرياد او از دامن دل مي كشد پر
اين منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،باز كن در
باز كن، ازپا فستادم ... آخ ... مادر
م... ا...د...ر
در زدم و گفت کيست؟ گفتمش ايدوست - دوست
گفت در آن دوست چيست؟ گفتمش ايدوست - دوست
گفت : اگردوستي از چه در آن پوستي؟
دوست که در پوست نيست. گفتمش ايدوست - دوست
گفت : در آن آب وگل ديده ام از دور دل
او به چه اميد زيست گفتمش ايدوست - دوست
گفتمش اينهم دميست گفت : عجب عالميست
ساقي بزم تو کيست گفتمش ايدوست - دوست
در چو برويم گشود جمله بود و نبود
ديدم وديدم يکيست گفتمش ايدوست - دوست.
معيني کرمانشاهي
Salam be hamegi,
صعب بودن آسان است. تنها کاري که بايد انجام دهيم اين است که با دوري جستن از مردم، از رنج بردن بپرهيزيم. بدين گونه ديگر مجبور نيستيم خطر عشق، يأس و رؤياهاي بيهوده را به جان بخريم.
صعب بودن آسان است. مجبور نيستيم براي تلفن هايي که بايد مي کرديم، مردمي که از ما کمک مي خواستند، و خيرات هايي که بايد مي کرديم، نگران باشيم.
صعب بودن آسان است. فقط بايد تظاهر کنيم که در برج عاج زندگي مي کنيم و هرگز قطره اشکي نمي ريزيم. فقط بايد در بقية عمرمان نقش بازي کنيم.
صعب بودن آسان است. کافي است تمام چيزهاي خوبي را که زندگي در اختيارمان ميگذارد پس بزنيم!
صبحگاهي بودا در ميان شاگردانش بود که مردي به جمع آنان نزديک شد و پرسيد: "آيا خدا وجود دارد؟"
بودا جواب داد: "آري، خدا وجود دارد."
بعدازظهر مرد ديگري آمد و همان سئوال را تکرار کرد.
بودا جواب داد: "نه، خدا وجود ندارد."
شامگاه مرد ديگري آمد و باز همين سئوال را تکرار کرد.
بودا اين بار جواب داد: "تو خود بايد پاسخ اين سئوال را بيابي."
يکي از شاگردان گفت: "استاد، اين بي معني است. چطور ممکن است يک سئوال سه جواب متفاوت داشته باشد؟"
مرد روشن ضمير پاسخ داد: "زيرا آنان سه شخص متفاوت بودند و هر کس به شيوة خود به خدا نزديک مي شود. يکي با يقين، ديگري با انکار و سومي با ترديد."
سالکي گفت: "مرشدان همگي مي گويند که گنج معنوي در کاوشي انفرادي يافت مي شود. اگر چنين است، ما براي چه گرد هم آمده ايم؟"
مرشد پاسخ داد: "جنگل همواره از تگ درخت نيرومند تر است. جنگل در خود رطوبت نگه مي دارد، در برابر طوفان مقاومت مي کند و خاک را حاصلخيز نگه مي دارد. اين است دليل اجتماعي شما. اما آنچه درخت را توانمند مي سازد، ريشه هاي آن است و ريشه هاي گياه نمي تواند به رشد ديگري کمک کند.
"متحد بودن براي هدفي خاص، به اين معني است که به هر کسي اجازه بدهيم به روش خود به هدف نزديک شود و اين راه کساني است که مي خواهند با خدا در ارتباط باشند."
صبحگاهي مريد و مرادي در دشتي قدم مي زندند. مريد از مراد دربارة رژيمي غذايي که به پاکيزگي روح او کمک کند سئوال کرد. با وجود اين که مراد بارها تاکيد کرده بود که غذاي مقدس خاصي وجود ندارد و تمام غذاها از اين نظر مثل هم هستند، مريد به اين گفته اعتقادي نداشت.
مريد گفت: "بالاخره بايد غذايي وجود داشته باشد که انسان را به خدا نزديک تر کند."
مراد گفت: "ممکن است حق با تو باشدو مثلاً اين قارچ ها."
فکر اين که خوردن قارچ ها او را در خالص شدن ياري مي کند و به او شور و وجد مي بخشد، مريد را هيجانزده کرد. اما به محض اين که خواست يکي از آنها را بردارد، وحشتزده فرياد زد: "اين قارچ ها سمي هستند. اگر حتي يکي از آن ها را مي خوردم بلافاصله مي مردم."
مراد گفت: "خوب، من خوردني ديگري که تو را به اين سرعت به نزد خدا ببرد نمي شناسم."
ما در دنيا به جستجوي کمال مطلوب و روياهايمان مي پردازيم و اغلب آنچه را به سادگي در دسترس ماست، دست نيافتني تلقي مي کنيم. وقتي متوجه خطا مي شويم، احساس مي کنيم که وقت خود را تلف کرده ايم. آب در کوزه داشته ايم و تشنه لبان گشته ايم. و خود را به خاطر خطايمان، به خاطر جستجوي بيهوده و مسائلي که درست کرده ايم متهم مي کنيم.
مرشد مي گويد:
"ممکن است گنج در خانه خودت مدفون باشد، اما فقط زماني آن را مي يابي که به جستجويش برخاسته باشي. اگر پطرس درد تکفير را نچشيده بود، به رياست کليسا برگزيده نمي شد. اگر پسر اسرافکار دست از کارهايش بر نمي داشت، مورد تشويق پدر قرار نمي گرفت.
"چيزهايي در زندگي هست که برچسبي روي خود دارد با اين مضمون:
"تو قدر مرا نخواهي دانست، مگر اين که مرا از دست بدهي و دوباره به دست بياوري." کوشش براي کوتاه کردن راه فايده اي ندارد."
در كـــنـگره!
قضاوت كردن درباره ديگران ، اگر خود را در موقعيت آن ها قرار ندهيم ، بسيار ساده است. يك نمونه از اين قضيه ، در كنگره حزب كمونيست شوروي سابق رخ داد، هنگامي كه نيكيتا خروشچف، جنايت هاي استالين را تقبيح مي كرد تا جهان را شگفت زده نمايد.
هنگامي كه سخن راني مي كرد ، يك نفر از ميان جمعيت فرياد بر آورد:
-(( رفيق خروشچف، وقتي بي گناهان قتل عام مي شدند ، شما كجا بوديد؟))
خروشچف گفت: (( هر كس اين را گفت ، از جاي بر خيزد!))
اما هيچ كس از جاي خود تكان نخورد.
خروشچف ادامه داد: (( الان خود شما به سوالتان پاسخ داديد. در آن زمان ، من هم همان جايي بودم كه الان شما هستيد!))
Do you Yahoo!?
Take Yahoo! Mail with you! Get it on your mobile phone.
Time:Friday, August 20, Backgammon (Takhteh Nard) and Chess Championship (The programmers might also arrange the projection of a movie, such as Maarmoolak)